در دیاری که لباس شعر بر تن

در دیاری که لباس شعر بر تن
یاوه ها می دوزند

ترانه را به مسلخ می کشانند
در میان همهمه ی هجاهای پر تکرار
و
دگربار هر قافیه را
در خیابان ردیف کرده
گردن میزنند
و
مرغ شب خوان در قفس
واژه ی مرگ
را هجی میکند...

شعر سپید کفن پوش
راهی جز
قیام ندارد...


معصومه داداش بهمنی

حرف ها را خوردیم

حرف ها را خوردیم
کام شیرین
طعم تلخ خاموشی گرفت
آه آنروز امید
فراموشی گرفت
آه با آن طعم تلخ
در چشم هامان
حلقه زد
بار دیگر باران
کنج چشم فریاد زد
سیلی فریاد بر صورت دل
نقش بست
ژولیدگی از راه رسید
با موی پریشان
سرخ نقش
کوله بارش اندوه
دامنی داشت به عرض برهوت
احتضار در انتظار
در پس ما میدوید
چشم ها تر با دهان هایی خشک
سراسیمه به دنبال حیات
می‌گشتیم
در میان همهمه ای بی صدا
با صدای تلنگر بیدار شدیم
با صدای بی صدا فریاد زد
حرف ها را نخورید
واژه روییدن فریاد کنید
بر صورت غم سیلی بزنید
این غمکده را به آتش بکشید
و در آخر عرض کرد
در عالم امید شناور باشید...

معصومه داداش بهمنی

ترس با من همراه

ترس با من همراه
در من ، از دیرگاه
و تو بودی نزدیک
ترس ز جای تاریک
تو چونان نزدیکی
چو رگی باریکی
در رگ گردن تن
و صدایت تن تن
در کلامت آشکار

بارها شد تکرار
در لوحی محفوظ
که شده ست ملحوظ
و به اندازه ی روزهای سال
در کلامت عطر منثور وصال
گشته تکرار منم آن یاری رس
و مکرر تکرار باش آرام و نترس

معصومه داداش بهمنی

می‌دوم با بالهای خیس

می‌دوم با بالهای خیس
و
اشگ میریزم بی چشم
فریاد میزنم بی دهان
و
لبخند میزنم بی دل

پاییز را تن میکنم
در بهار...

آنگاه که قایق گاغذی ام
غرق در حوض خیال
همنشین ماهی غم میشود.


معصومه داداش بهمنی

هدهد آورد خبر

هدهد آورد خبر
غم نوبر است
یأس در اردیبهشت
ناممکن است
خنده ها را تن کن
یأس را در بند کن
لبخند بزن
بر تمام آنچه بود
آنچه گذشت
بر تمام هرچه بود
هر چه که رفت
خنده هارا تن کن
یأس را در بند کن


معصومه داداش بهمنی

دشمنان این وطن بسیار بودند از ازل

دشمنان این وطن بسیار بودند از ازل
ذاتشان بدخو ، شرارت منتها و بی مثل
بر دهان هر کدامین قافیه شر و نفاق
تشنه ی قدرت ، ستم ،درندگی بالاتفاق

آریو برزن بود هریک ز ما شیر نبرد
خواب خوش محروم با تصویر درد

این وطن دارد اصالت ، با صلابت پر شکوه
از تمدن گو سخن ، از نسل کوروش، رخش کوه

حک شده در سینه هامان کوروش و منشور او
آه و افسوسم چرا اندیشه ها با غرب خو

پادشاهی نیک سیرت با سخن دنیا گرفت
غرب آمد وحشیانه جان و سیما را گرفت.


معصومه داداش بهمنی

دلم شد تکه ای کاغذ

دلم شد تکه ای کاغذ
در دست کودکی نوپا
یا که شاید برک پاییزی
پریشانم ز طوفان ها.
درون کوچه ی ظلمت
به دنبال چه می‌گردی
شب و ظلمت دهانش باز
چراغ صبح را بلعید.


معصومه داداش بهمنی

آرزو بود از تو گویم،

آرزو بود از تو گویم،
قلمم دیوانه شد.
اشک شمع جاری بگشت و دفترم،
پروانه شد.
لالالالای بی اصغر شنید هر مادری،
حجره ی قلبش به مانند رباب ،
ویرانه شد.
پیکر بی جان اکبر ،غم درون چشم لیلا،
قاب یک پروانه شد.
خورشید سوزان بگشت و
دست آن تابانده شد.
بر سر ،سرنیزه ها پروانه ای،
ایستاده شد.
دست اهریمن به دور گردن مردانگی،
طوق در دستش درون قلبشان رقاصه شد.
جان وتن پروار از نان حرام،
چشمشان بستند و راه بیراهه ش
د.

معصومه داداش بهمنی