وقتش رسید امروز،باشد زمان دیدار
سلولهای خوابم گشتند باز بیدار
در بند حبس رفتم وقتی برفتم از پیش
امروز دیگرم نیست،اینجا حصار و دیوار
در آن فراق یاران ، دلداریم بدادند
ممنون دوستانم ، آذین نموده بازار
لبخند غنچه ها را بر روی خویش دیدم
نیلوفر حیاطم گل کرد و ریخت از دار
الحق فراق سخت است، آنهم فراق معشوق
کانون غصه بودم،آ ن غصه عین پرگار
خوش میرسد در امروز ، پایان روزه باشد
آن غنچه لب بگیریم ، این بهترینِ افطار
من نا امید بودم، در نا امیدی الحق
پایان شب سپید است این را کنید تکرار
دنیای ما عجیب است روزی غم است و غصه
آخر رود مصیبت، شاهد مغول وَ تاتار
کاشم همیشه باشد این شهر پر طراوت
بینم کبوتران را سبزینه ها به منقار
جعفر تهرانی
باد… یا خطی عمودی از شانههایت؟
نمیدانم
اما جهان
همان یک لحظه میایستد
وقتی از میان هوا رد میشوی
ماه؟
نه تو
انعکاس درد روی ذهن
که نور را برای چند ثانیه
مردد میکند
تنِ تو…
نه جسم است، نه روح
حافظهای سیال
که از پلههای خاموش جهان
بالا و پایین میرود
تا معنی «حرکت» را بنویسد
قدمهایت…
گاهی حس میکنم
دلیلهای تازه اختراع میکنند
بهار؟
نه
لایهای از هوای بینامی
هوایی که اگر از گوشهٔ چشم نگاهش کنی
فصلها ترتیبشان را
فراموش میکنند
تو شیرینی نیستی
کریستالی از «مزه»ی بیدهان
که روی روز میریزد
و شب را از درد تاریکی نجات میدهد
تو…
تمام شدهای
مثل جملهای که نقطه نمیخواهد
و من
در واژهٔ اول گیر کردهام
جایی که معنا هنوز
دلش نمیآید متولد شود
اما هنوز
به مدار تو میچرخم
مثل سیارهای بیخبر از خورشید
که فقط میداند
باید بچرخد
هالهٔ شناور تو
مثل موجی
که به دیوار شنی ذهن میخورد
و رنگی میسازد
که هیچ زبانی نامش را ندارد
از همان رنگ
زنده میشوم
دل من، این ظرف ترکدارِ قرنها
در حضورت صدای آب میگیرد
و بر پوست
چیزی مثل باغ
جوانه میزند
تو…
نه پالس نرمی،
نه الماس مذاب،
نه هیچ استعاره کهنه
تو هاله شناور هستیای
نقطهای که جهانم را
یاد خودش میاندازد
شیوا فدائی
نسیم،
آوازِ سبزت را
در گوشِ جهان میپیچاند،
و من،
در هر وزشِ آرام،
ردّی از بارانِ حضور میبینم
که خاموش و آهسته
از آسمانِ دلتنگیام
بر نامِ تو
میبارد.
و ای عشق،
با این همه درد گناه
چگونه تو را صدا بزنم؟
که من
هر لحظه به تو میاندیشم
و چشمانم
از آه، از اشک
مملو میشود.
ای وارث امین الله،
ای روشنتر از روشنایی
در خیال،
شانههای حیدریات را میبینم،
قوی و آرام،
که بار سنگین زمین و زمان
را به دوش گرفته است؛
و من،
در مقابل این آرامشِ مهربان،
تنها گریه میکنم و میمانم.
ای یادگار یاس،
ای منتقم تنها،
من،
یاد روزهایی میافتم
که نامت را
در سکوت خانه
چقدر…
با گریه
تکرار میکردم؛
و اشکهایم
همچون رودهایی کوچک
به سوی انتظار میرفتند.
ای سلاله بهترین،
ای پاکتر از هر پاکی،
ای بارانِ عشق،
میدانم
از دل شب خواهی بارید،
و من
در هر قطره،
صدای قلبت را میشنوم؛
صدایی که
میگوید صبر،
میگوید امید،
میگوید خواهم آمد،
و همه چیز روشن خواهد شد.
و من هنوز،
در تنهایی شب،
با نگاهِ خیس از اشک،
به یاد تو
نامت را صدا میزنم،
و با هر صدا
دلتنگیام،
گریهام،
و عشقِ بیپایانم
به تو نزدیکتر میشود.
و میدانم،
تو خواهی آمد؛
تو، با ذوالفقار حیدری،
که زمین و دل ما را
از بارِ انتظار
و اشکها پاک خواهد کرد.
و روزی که تو بیایی،
تمام بارانها،
تمام گریهها،
تمام شبهای تنهایی،
در روشناییِ نگاهت
به آرامش تبدیل خواهد شد،
و ما،
در آغوش باران حضور تو،
تنها با عشق و امید
به فردایی روشن
نگاه خواهیم کرد.
محمد رسول بیاتی
«در خراباتِ مُغان نورِ خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم»
«جلوه بر من مفروش ای مَلِکُالْحاج که تو
خانه میبینی و من خانهخدا میبینم»
از لبِ یار، غزلهای شکرریز و خوشی
وز نگاهش همه اعجاز و صفا میبینم
در دلِ بزمِ نگاران به جهان جلوهکنان
رویِ پرنیا و صد حُسن و بها میبینم
رقصِ مستانه به همراهِ تو میگردم و شاد
این جهان را همه شاداب و رها میبینم
به جز از عشقِ تو در عالمِ هستی، به یقین
هر چه میبینم، نادیده و بیجا میبینم
دل چو پروانهی شیدای تو شد، ای مهِ من
بال و پر در رهِ معشوق پرنیا میبینم
عشقِ تو میدهد این شور و طرب را به دلم
هر چه دارم ز تو و لطفِ شما میبینم
شاعر : مهدی سلمانی
تضمین از حافظ
زمان از من رمید و من شکستم،
توان در من نماند و دل نبستم.
به هر کویی رسیدم، دور ماندم،
ز بس بارِ غمی بر دل ببستم.
خموشی در زبانم خانه کرده،
غزل در گوشهای افسانه کرده.
مگر این حرفِ ناگفته کجا رفت؟
که شعرم در درونم تار بسته.
قدمها با خموشی همصداتر،
دل از واژه پُر است و بیتابتر.
زبان مُهرِ سکوتش را نمیزد،
تنِ من خسته ترو بیتابتر.
بگو ای یار، با من چه گویی؟
که این دل، غرقِ خون اینجا نشسته.
مگر دستِ نوازش چاره سازد،
که این روح از جهانِ خود گسسته.
مریم نقی پور خانه سر
پیچیدگی های زندگی عمق حضور بی حوصله گی
صدای سرد افتادگی در اوج غرور شب زدگی
کلامم سرد بی روح نگاهم گرم با غرور
افکارم زیبا حس غریبی یک رویا
راهم سرگردان مسیرم ناهموار
عزمم فولادی توانم رویایی
میدونم نمیرسم اما میبینم تورا
چه عشق زیبایی چه اوج سرمایی
میروم تمام میکنم میرسم رهایت میکنم
در خیالات خودم نوازشت میکنم...
مهندس تورج رحیمی پناه
چیدم
دانهدانهی انارِ دل را
در سبدِ خاطرهها
تا در تاری
از یلدایِ موهایت
مهر را بیاویزم
و سپیدی
به یغما برود
تا شیرین شود
قصههای پاییز
از لبِ ترکخوردهی اندوهی
که خونِ دل
به پاییز داده است
سمیه مهرجوئی
به آرامی ماه را به آغوش کشیدم
در این میان نیز
ماه را بوسیدم
و سپس تو را نوشتم
از مهر ماه با ستاره
ترانه ای عاشقانه
برای آسمان خواند
تبسم آسمان را دیدم
ماه در دامن تو نشست
قبل از غروب آن
هر دو ماه را بوسیدیم
او رفت
ولی ترنم خیسی گونه ماه
در دامن تو
هنوز قابل چیدن بود
ماه امشب سپید تر بود
دیدم که منتظر طلوع مانده
تا زودتر به آغوش تو
منزل کند
گفته اند که
ماه من کجا و ماه گردون کجا
ولی ماه من
وماه گردون
هر دو در یک جا
کنارم نشسته اند
ماه را دیدم
و دستانم قلم را ربود
زیرکانه شروع به نگارش کرد
گفت که
از ماه من خواهد نوشت
ماهی که همیشه طلوع دارد
روز و شب می تابد
زیبایی رخ تو کجا
جلوه ماه کجا
تراوش قلم بر قلبم
همچون رایحه عطر اقاقیا
جانم را از کالدبم
رها کرد
در آسمان کنار ماه نشستم
آه
ماه من در زمین
چه درخششی دارد
حسین رسومی
دل در آن لحظه که مهرش ز نهان پیدا کرد
آن چه عقل گفت ز بیداد بتان حاشا کرد
شیوه و رسم و طریقش آشنای مردمان
چشم دل نقش و فریبش به نظر زیبا کرد
فریاد بلند است ز بد عهدی شیرین دهنان
در شگفتم که چرا گوش به گفتار دل شیدا کرد
دستی گریبان میدرد، دست دگر مویهکنان
شوق وصلش پای دل بر آتش و خارا کرد
سینهی تنگ از فراق و گشته لبریزِ فغان
دلِ زیرک، همه را با نالهها سودا کرد
میرود اشک زلالی همچو مِی از دیدگان
دل ز مستی، گریه را شوق و رضا معنا کرد
محسن خزائی