سیاحت می‌کنم چشمِ سیاهت

سیاحت می‌کنم چشمِ سیاهت
نشستم در کمین، بهر نگاهت

اگر فرصت نصیبم گردد این بار
نشانم بوسه‌ای بر روی ماهت

ز لبخندت جهانم رنگ گیرد
بهارم می‌شود عطرِ پگاهت


دل من بی‌تو چون مرغی اسیر است
که پر می‌ریزد از شوقِ پناهت

بیا ای جان که این دل بی‌قرارت
کند جان‌بازی اندر گردِ راهت

مهدی سلمانی

میشوم هر دم به او وابسته تر

میشوم هر دم به او وابسته تر
دل ز زلف یار خود بشکسته‌ تر

تا به کی از عشقبازان بگذرم
با چنین دل‌های نازک خسته‌ تر

دل ز زلفش می بریدم چند روز
عاقبت شد رشته‌ای دل بسته‌ تر

هر زمان در مکتب عشقم بخوان
مثنوی‌ های مرا آهسته‌ تر


مهدی سلمانی

منم مجنون ولی لیلا ندارم

منم مجنون ولی لیلا ندارم
بدون دلبرم معنا ندارم

شبیه یک چک سنگین بانکی
که پر پولم ولی امضا ندارم

شبیه یک نخود هستم همیشه
که مثل موش یک صحرا ندارم

به هر کس هر چه دارم، هر چه دارم
برای هر که هستم ، جا ندارم

مهدی سلمانی

شب شده‌ست و گریه بر ماه تمامش میکند

شب شده‌ست و گریه بر ماه تمامش میکند
آه امشب گریه را نیمه تمامش میکند

گاه زهرا میگشاید چشم بر روی علی
دور از چشم همه تنها سلامش میکند

آن در و دیوار را رکن و مقامش میکند
فاطمه در آستان خود غلامش میکند

هر کسی مهر امیرالمومنین در سینه داشت
فاطمه روز قیامت احترامش می‌کند

مهدی سلمانی