بارش باران شگفت انگیز بود
از پس اَبری که خوف انگیز بود
روز بود اما سیه پوشانده بودش آسمان
رعد و سیلابی که رعب انگیز بود
با خودم گفتم چه سرّی دارد این؟
چون علائم ها عجب انگیز بود!
اَبر گریان مشهد منظور داشت
تا که شد عصری که بهت انگیز بود
پر گرفتند جمع مردانی ز خاک
در سقوطی که سئوال انگیز بود
سیّدی از بهر آب آتش گرفت
داغ عظمایی که بغض انگیز بود
وصف ابراهیم و آتش قصه ها دارد هنوز
شد گلستانی که حزن انگیز بود
شاخه ی بشکسته دارد این درخت پر زبار
این که بر اَبرو نیارد خَم شعف انگیز بود
کاظم بیدگلی گازار
سر به سجاده زدم، عشق ندا داد: بیا
سخن عشق چه زیبا، به زبانم بنشست
دل به تاریکی شب بود و تپشهای سکوت
شور آن لحظه چنان بر رگ و جانم بنشست
الکلِ گردن یار است که دل را زده مست
مِی کجا بود؟ که این جرعه ز ساغر نگذشت
نور پیچید به زلفش، قمر از شرم شکست
شب فرو رفت به سجده، چو جمالش بنگشت
تا سحر مستِ تجلّیست دل از جامِ نگاه
نه طبیبش بُوَد این حال و نه درمانش هست
همه افسانهی هستی به نگاهی بگرفت
نقش آن چشمِ سخنگو به جهانم بنشست
سایهاش قبلهی دل بود و نفسهایش ذکر
هر که افتاده در این کو، ز دل و عقل گذشت
دل شد آن شب به تماشای رخش غرقِ نماز
سجده بر قامت یار آمد و ایمان بشکست
سامان مقالی
راز خود با تو بگویم ای خدا
مُردم از مکر و فریب و حیلهها
با نجابت با متانت با شرف
زندگی کردم ولی دیدم ریا
چشم گریان، دل پریشان، رخ غمین
مُهر بر لب ماندهام در زیر پا
با صبوری با گذشت و معرفت
سوختم خاکسترم مانده به جا
فروغ قاسمی
پیراهن آفتاب بر تن دارم،
تا در آغوشت،
گلهای عشق شکوفا شوند
و نور در هر گلبرگ
بوسهای از زندگی بگیرد.
سیدحسن نبی پور
برای داشتنت،
هرچه در دل داشتم،
ناپیدا بود
به ماه چنگ زدم،
اما گیسوانت در سکوت،
دستم را گرفت.
سیدحسن نبی پور
همیشه آرزوم این بود
دست تو باشه توو دستم
سرتو باشه رو شونم
که بگم عاشقت هستم
دلم میخواست فقط یکبار
با تو باشم زیر بارون
عطر تو باشه توو خونم
عطر ناب آفتاب گردون
باورم نمیشه اصلا"
که به آرزوم رسیدم
تو به این دریای احساس
خوش اومدی قوی سپیدم
آرمین محمدی
سیاحت میکنم چشمِ سیاهت
نشستم در کمین، بهر نگاهت
اگر فرصت نصیبم گردد این بار
نشانم بوسهای بر روی ماهت
ز لبخندت جهانم رنگ گیرد
بهارم میشود عطرِ پگاهت
دل من بیتو چون مرغی اسیر است
که پر میریزد از شوقِ پناهت
بیا ای جان که این دل بیقرارت
کند جانبازی اندر گردِ راهت
مهدی سلمانی
بیا به کنارم بنشین تا از دلخوشی های مان بگوییم
از روزهای مانده در یادمان بگوییم
آفتاب و مهتاب های رنگارنگ مان
و آن شور و اشتیاق کودکانه مان
هر لحظه اش زندگی بود
آبِ زلالی بر جان مان بود
بگوییم از آن لحظاتِ بی تکرارمان
آروزی های رنگی و پاک مان
می درخشیدیم به مانندِ خورشیدِ عشق
می کاویدیم زندگی را از بهشت
شادی های مان چه بی اندازه بود
بر صورتِ شب خنده ای شاهانه بود
ما با هم کل دنیا را در بازی های مان دیدیم
در هر زمین خوردنی باهم خندیدم
بر دیوارها نوشتیم
ما اینجا بودیم و
به دنبالِ هم دویدیم و
لحظه ها را در کنارِ هم فهمیدیم
محمدعلی ایرانمنش
خانه ات آباد ای دل رهسپارم در سرایت
بشنو از این یار دیرین تا بگویم ماجرایت
دیده را دریا توان کرد وقت از دنیا بریدن
حرفمان از همدلی بود جز خودی اما ندیدن
باتو ای بیگانه با من درد خود باید بگویم
هرچه بیش از دل برآید مختصر آید به سویم
در پگاه آرزویت نغمه ها سر داده ام یار
امتحان را ساده تر کن جانب حق را نگه دار
بیش از این دیگر چه خواهی جان من بردی تو جانان
همنوابا من بخوان باز بیخبر از این و از آن
درسفر خود را شناسم .بیخودم از خاطر خویش
تا کجا باید کشانی این دل مسکین درویش
خانه ات آباد ای دل تا جهان باشد تو مانی
راهمان از هم جدا بود تا غم دنیا ندانی.
کوچ این پروانگان را در شب مستی فرود آر
دست من در دست گیر و دست از این هستی فرودار.
خانه امن است و برایم بهتر از هر نارفیق است
تا چه باشد قسمت جان تا که در دنیا غریق است
خانه ات آباد ای دل لحظه ای از من جدا باش
تا شبم پایان بگیرد انتهای ماجرا باش.
طالع دیدار