رسمِ دنیای من رفتن بود

رسمِ دنیای من رفتن بود
نماندن و حسرت بود

رسمِ دنیا با من نخواستن بود
رها کردن و اسارت بود

ما دو خطِ خمیده در هم
که گاهی دور و گاهی نشسته بر غم

گاهی ناسازگاری و
گاهی سنگینیِ یک غربتِ بم

قلبِ من دیگر طاقت ندارد
به این سختی های دوختن اش

پاهایم نایِ ادامه دادن ندارند
در این تاول های زجر آورش

چشمانم پر از خواب های تلخ
دیگر باور به این شیرینی‌ ندارد

آری به بن بست رسیده ایم
در طلاقیِ زندگی و مرگ رسیده ایم

حال که می خواهیم ترکِ یکدیگر کنیم
به دیدنِ اشک‌هایمان انگار رسیده‌ایم

من یک راه بودم در این زندگانی
زندانیِ سرما بودم در عالمِ زمستانی

من یک مرده بودم میانِ زندگان
شرابی تلخ بودم در این استکان

من یک زخمِ نمک خورده
آن که شادی هایش را باد برده

تو آن گمشده همیشه در تکرار
که می چرخاند و باز هم درد و باز هم انکار

آن که می خندد بر بغض ما
تویی آن بی معنای اشکار

محمدعلی ایرانمنش

خیره در نگاهت تصویری از غروب آفتاب عیان شد

خیره در نگاهت
تصویری از غروب آفتاب عیان شد

ساحلِ صورتت
موجی از دریایِ اسرار را بر ما گشود

حرارتِ لب هایت
شوقِ ماندن و ادامه دادنت است

چه می شود که واژگان در این ساحت
رنگ می بازند...؟

در این قلمرو باید آشیانه ای سازم
آشیانه ای از جنس تو
برای درمانِ وانهادگی ام ...

می گفتی از واقعیت فاصله گیریم
برویم به ژرفای وجودت تا
از همه عالم دور شویم

بیا به دور از خودمان
یکدیگر را همچون آینه در هم پیدا کنیم

پیدا کردنت را تجربه کنم و
پیدا کردنم را تجربه کنی

بیا در کنارم چایی بنوش
گلویی تازه کن و دوباره زندگی را رنگی بزن
این سیاه و سفید روزگار را...


محمدعلی ایرانمنش

صائبان در ساحتِ جان و هستی

صائبان در ساحتِ جان و هستی
عاشقان در میانِ می و مستی

خُلتِ سپیدرویان می نشیند بر قلب های مان
در ریشه ها بداء گردد آسمان و قطره باران

سرنوشت را بنویس تا روزِ دیدار مان
بافدم را هر روز در تو سازم دیار

نظر کن به این مانده در راه
تا که جانان را تقدیم کنی در این دیار

آسوده نباشم زِ دوری ات
از قرار معلوم ماندنی هستم در بؤس دوری ات

غریبگی دارم این غربت را
غریبگی نماند به هنگامِ قربتِ تو

نیازی ست در نمردن این باغِ سرسبز
نیازی از جنسِ تو و سرسبزی ات

می شمارم روزهای سکوت و خاموشی ام را
داستانی می نویسم بر دیوارهای خالی ام

آن چنان با شدت در چشمانم برق می زنی
چنان که ابر های سیاه ام را بر هم می زنی

بارانی از آرامش نقش می بندد در این میان
از شکوفه هایت پر شده سر و رویمان

محمدعلی ایرانمنش