اگر امروز به پایان رسد این دفترِ هستی

اگر امروز به پایان رسد این دفترِ هستی
به لبم نام تو باشد، نغمهٔ دلبرانه ات دوستت دارم

چه شبها کوکبِ امید در تاریکیِ فردا شکست
چه صبحها که ندمید از نفسهای پریشانت دوستت دارم

نگو فردا که به بالینِ فراقت نشنود بادِ سحر
همین امروز به گوشِ زمانه زمزمه کن این رازت دوستت دارم

زند شمعِ وجودم ناله، پروانهٔ سودایی ام
مگر از شعله برآید پیش از آنکه برود جانَت دوستت دارم

به تماشایِ رُخَت گلشنِ عمرِ من افسوس باد
که نپاید چو شفق بر بامِ گیسوی پریشانَت دوستت دارم

حضورِ لحظه غنیمت شمار، ای ساقیِ سرمستِ من
که ندادند ضمانت باده را فردا به پیاله ات دوستت دارم

حکیمِ عشق بگو بر لوحِ سینهٔ من این نکته
مکن امساکِ محبت، تا نماند حسرتِ گفتنت دوستت دارم

سید حسین مبارکی

در شبی دیگر باز

در شبی دیگر باز
با همه دلتنگی
باز باران همره تنهایی
من شده است
او مرا با صدایش می خواند
او می داند امشبم
در دل من غو غایی ایست
پنداری مرا می بیند
و به من می گوید
غم مخور تا به طلوع
همرهت خواهم بود
و منم به او می گویم
همره تنهایی من
می دانم که تو در این تاریکی
از حال دلم باخبری
تو که رفتن نمی دانی
می آیی می باربی
می شویی
می بری آنچه که بر دل داریم
آری آری باران می داند
کی و کجا؟
اشک خود را بر سقف دلتنگی من
فرو ریزد و
نقش بارانی خود را بر قاب تنهایی من
بر جای گذارد
آری باران
بهترین همراه من است
و منم در هر باران
با خودم می گویم
آه!اگر آن کس که دل
در گر وش می دارم
بیاید چه شود؟
آه!با آمدنش بغض آسمان ابری
چشمانم می شکند
و منم بی ترسی
یک دل سیر نگاهش خواهم کرد
زیر باران خواهم رفت
و برایش خواهم خواند
من به آهنگی که باران با قطراتش
از برایش می نوازد
خواهم رقصید

آه ! آه! رقص در کنارش در باران
چه زیبا خواهد شد
با نگاهی به او
می گویم
می دانی!
در نبودت
روز های بیشماری
به امید آمدنت
با غروبی غمگین
پایان یافت
هر شبم
یلدایی گشت
و منم تا به طلوع
لحظات را با جان دردی
سپری کردم. که تو شاید
باز آیی
آری آری و. من اما می دانستم
که تو در باران خواهی آمد
مثل باران
غم و دلتنگی را
از دلم می شویی
شایدم مثل باران
رفتن را از یاد بری
و بمانی رفیق
آری و بمانی رفیق
شاید

شیدا جوادیان

از راه دور بینم تو را، در قطعه عکسی من فقط

از راه دور بینم تو را، در قطعه عکسی من فقط

افسوس به لب دارم تو را، از دور می بینم فقط

با دیدن لبخند تو، لبخند به لب دارم همـــــی

مخفی کنم این عکس را، تنهایی می بینم فقط

وقتی که ماه آمدْ طلوع، در شب دارم من دو ماه

عَکسَت گرفتم پیش ماه، زیباتر از مــــاهی فقط

جز خُلق نیک در خاطرم، از تو ندارم من همــی

گر بد خُلق باشی تو را، با جــان می خواهم فقط


سیده مریم موسوی فر

دلم می‌خواهدت...

دلم می‌خواهدت...
اما نه در غمِ زمانی که از دست رفته،
نه در یادهایی که هر روز به فاصله‌ای دورتر می‌روند،
که در عمقِ ناپیدای نبودنت،
در جایی که اشک‌هایم خشک شده‌اند
و قلبم به قفسی از سکوت بدل گشته،
می‌خواهمت.


چنان که کوه،
قله‌اش را برای همیشه در مه پنهان می‌بیند،
اما هر روز از نو،
گامی دیگر به سوی آن برمی‌دارد.
چنان که آسمان،
حتی در دل شب،
به ستارگانی که از دست داده
نگاه می‌کند،
بی‌آنکه بی‌آن‌ها زندگی‌اش از معنا تهی شود.


نیستی...
و نبودنت، آینه‌ای شده که
در آن، تصویر تمام لحظاتِ با تو بودن
محو می‌شود و دوباره
بی‌صدای خاطرات، به هم می‌ریزند.
نبودنت مثل یک گودال عمیق است
که هیچ چیزی، هیچ‌چیز نمی‌تواند
عمق آن را اندازه بگیرد.
و من در هر لحظه،
در هر نبضِ این جهان،
می‌کوشم در تاریکیِ این گودال،
نوری از تو بیابم.

نبودنت
نه جای خالی‌ات را پر کرده،
که به وسعت یک کهکشان
در هر لحظه گسترده‌تر می‌شود.
نبودنت، خود حقیقتی است
که بودن را از معنا تهی می‌کند..

دلم می‌خواهدت،
و
دلم می‌خواهدت،
و
دلم
میخواهدت
نه به امید بازگشت،
نه برای تسکینِ زخمی که درمان ندارد،
که برای آنکه نبودنت را زندگی کنم،
آنچنان که بودنِ هیچ‌کس دیگر،
نتواند این جای خالی را پر کند.


سودابه پوریوسف

شبی مرا ترانه کن

شبی مرا ترانه کن
به شعر ِ عاشقانه ای..
بیا به خلوتت ببر
مرا به هر بهانه ای...



فرزانه فرح زاد

در آینه‌ی این دل، تنها صفر است و بس

در آینه‌ی این دل، تنها صفر است و بس
تنهایی‌ام ز هر طرف، در گودالی معکوس است

خالی از عاطفه‌ام، دنیای رنگ و نور
دلم به یاد تو می‌سوزد، بی‌تو روزم سهوست

امیدهایم به خط و نشان خورشید پیوسته
ولی در شب‌های تار، خواب و خیالم منجمد است

تمامی عشق‌ها رفتند، به دور دست‌ها پنهان
و من مانده‌ام در حسرت، یاد تو، در این وادی نقطه نور است

به زندان سکوت خود، کلید همراهم نشد
این ساعت شنی، تنها، خبر از سالی نیست بی‌پرواز است

قسمتی از وجودم هم ز صفر پر شده در حسرت
در این وادی تنهایی، عشق بی‌کسی انسان است.


سمیه بنائیان دستجردی

مدار این چراغ من، حدیثی از حیات است

مدار این چراغ من، حدیثی از حیات است
که هر جز آن به جایی، رهِ امید و ذات است
نخست، برق جاری، چو جان درون رگ‌ها
که بی‌وجودِ آن، دل ز تپش برات است
ولی نگردد این نور، عیان ز سیم و از برق
اگر نباشد آن کلید، که حکم اختفات است
اگر نبود دیودی، که سدّ راه گردد

دو سویه می‌رود برق، و این چه افتضاح است
مقاومت چو مردی‌ست، که پایدار مانده
که گر نبود، این نور بسی شتاب‌ را به ذات است
و آن خازن که هر دم، دهد توان تازه
به لحظه‌ای که باید، دلیل ارتباط است
چراغ هم که در آخر، نشان راهِ بیناست
همان که بی وجودش، جهان چه بی‌صفات است
کنون ببین که این نور، ز تار شب چه گیرد
که گر نباشد این راه، حیات بی‌حیات است

عطیه چک نژادیان

من سفر کرده و از خویش به خویش امده ام

من سفر کرده و از خویش به خویش امده ام
من ملاقات خودم تازه ز کیش امده ام

بستری میکنم اینبار خودم را در خویش
به ملاقات خودم ساعت شیش امده ام

کمپوت سیب خریدم که عیادت بروم
دیدم انجا خودم از قبل به پیش آمده ام

ناز کم کن که تمنای غمت پیش من است
دیدم انحا خود من باز قمیش امده ام

بازچوپانی من را به تماشا بنشین
چکنم باز که با گله میش امده ام

اگر افسونگر معشوقه که افسون بلد است
امدم باز از ان طعنه نیش اماده ام

چقدر تنگ شده دل که ببیند مارا
خود من باز به دلداری خویش امده ام

خود من نقشه کشیدم بکشم خویشتنم
بخدا بهر قصاص بدهیش امده ام

خونبهایش خودمم از دیه اش هیچ نگو
یا خودم یا که به حبس ابدیش امده ام

باز شلاق زنی حبس تو پابند گرفت
پای اجرا تو ببین باز سریش امده ام

خدایار قلیزاده