اگر روزی فرو ریزد غبار غم ز شانه‌ها

اگر روزی فرو ریزد غبار غم ز شانه‌ها
جهان روشن شود از نور، ز مهر صبح و دانه‌ها

دل از اندوه برخیزد، شود هم‌پای آزادی
که هر زنجیر را بشکند به عهد عاشقانه‌ها

شب تاریک می‌گذرد، به شوق نور می‌آید
جهان می‌خندد از دل، در شکوه بی‌بهانه‌ها

بهار از پشت دیوار خزان سر برفراز آرد
نسیم از دشت می‌گوید سرود جاودانه‌ها

بخوان فاضل ز امیدی که دل را زنده می‌سازد
به یاد آن که جان می‌بخشد ز مهر عاشقانه‌ها

ابوفاضل اکبری

عمری که نه سیاه و نه سفید است نه یک سان

عمری که نه سیاه و نه سفید است نه یک سان
تقدیر و یا خود که زند رنگ بر ایوان
گر عینک آبی است ببینی همه دریا
از منظر شب بین سیاه است و غمستان
دنیای کویر است که به دستان سحاب است
از ماهی دریا که بپرسد غم باران
یک عمر به دنبال همایی که نشیند
دنیای سعادت تو خودی مرکز کیهان
بسیار که در راه طلب جان به فشاندند
چون وعده ی خوش داد به آن سخت ستیزان
شاید که یکی هم به مرادی برساند
صد نقش بود بر سر بازیگر پنهان
بر پای شدن در پس آن خم شدنت را
آخر بکند عزم ترا باور ایمان
دل بستن و دل کندن این موج توالی
دریا نشود خسته از این موج پریشان
مور است اگر آب به در لانه ببیند
پندارد از آن دخمه جهان گشته به پایان

عباس رحیمی

ما را بکش با چشم خود، ای صاحبِ چشمانِ مست

ما را بکش با چشم خود، ای صاحبِ چشمانِ مست
با یک نگاهت کشتنی‌ست، این عقلِ سرگردانِ مست

شمشیرِ نازت بوسه‌زد، بر بند بند استخوان
دل دادم و باقی نماند، جز خندهٔ پنهانِ مست

یک جرعه از ابروی تو، یک لحظه از عطرِ کلام
می‌افکند بر خاک ما، این خُلقِ بی‌پایانِ مست


ما تشنهٔ فرمان تو، آمادهٔ قتل از ازل
زنده به تیغت می‌شویم، ای وعدهٔ پنهانِ مست

مرگم ببر در خنده‌ات، در گریه‌ات احیا شوم
این است تقدیرِ دلم، در چشمِ تو، پنهانِ مست

ابوفاضل اکبری

شبی به خواب می روم به گریه

شبی به خواب می روم به گریه
روی دستِ تو
سحر خلاصه می شود
درون چشم مست تو...


فرزانه فرحزاد

شدم ظاهر به تنهایی

به نام خداوند عشق.

شدم ظاهر به تنهایی
صدایم کن
تویی آخر مرا تنها چو یار من
صدایم کن
صدایم کن
که جان گیرم
شوم مدهوش و مست از

آن نوای دلنشین عشق
سر انگشت محبّت را
نثارم کن
نثارم کن
که عطر عاطفه
فانوس این دل را کند روشن.
صدایم کن، صِدایم کن
فضای ابری چشمان
شده آبستن خونابه های راز.
کجایی روح گل؟
تا باز بنشینی بر این قامت
کنی شادان تو این جان را.
به آن دستان پر مهرت
صدایم کُن
صدایم کُن
که تا این تار و پود جان
شود پر گل
بَرَد این جان بی جان را
به آن مستی.
صدایت:
می نشیند راحت و آسان
به رگ های وجودم
می شوم مرغی و فارغ بال
زنم پر تا فراسوی زمان ها
هم مکان هایی که صحبت
از تجلی گاه عشق و شور و سر مستی است.
صدایم کن
صدایم کن
ز امواج نواهایت
هزاران شور می بارد
و باد و سبزه و ریحان و
هر موجی چه رقصانند و
گوش جان به فرمانت
چنانکه جمله ی افلاک
چنین آماده اند تا
هر چه فرمایی
به جا آرند.
صدایم کن
صدایم کن
خدایا بی تو آخر
هیچ نتوانم
اگر دستان رحمت بر سرم داری
صدایم کن
صدایم کن
صدایم کن .

ولی اله فتحی

نگاهم سراسر بن‌بست است

نگاهم سراسر بن‌بست است
مسیر ها درخویش گم شده‌اند
دست‌ها بسته
و ذهن ها در قفس‌های خود‌ساخته، خسته
اما...
چشمانی هنوز به افق خیره‌اند
با نوری تابنده
و عشقی که اوج می‌گیرد
همچون پرنده‌ای در مهِ غلیظِ صبحگاهی

فراموشی‌ها، گاه یادآور می‌شوند
قلب‌هایی سنگین
دهان‌هایی بسته به صدای خویش
و چشمانی سوخته از تماشای بی‌عدالتی
در سکوتی لبریز از فریاد...
آری، همان مردمان
مردمانی از تبارِ سکوت
اما این سکوت چیست؟
ترس است
یا عادت؟
یا شاید...
سکوت، نام دیگرِ ماست

آه...
پس آن نسیمی که وعده‌اش دادند
کجاست؟
در کدام خوابِ نسل ها جا مانده؟
خواب؟
خوب شد یادم آمد
ذهن ها در خواب‌اند؟ یا غفلت؟
چشمان دوخته‌اند یا دیده‌اند و گریخته‌اند؟
عشق آتشی‌ست؟ یا آهی؟
و گلوها...
در سکوت‌اند؟ یا در تبعیدِ فریاد؟
نمیدانم...
از درونم شک دارم
زبانم ناتوان
و جان، لبریز از ناگفته‌ها...

سخن بسیار است
و گوش‌ها، اگر بخواهند بشنوند،
بی‌کران
اما
آهسته‌ گوش کن...
آری، می‌شنوی؟
صدای لطیف، چون نجوا
نسیمی‌ست...
همان که وعده‌اش بود
و اکنون،
از پسِ قله‌های مه‌آلود
بوی امید می‌وزد
آواز عشق بازمی‌گردد
و چشم‌هایی این بار بیدار
در آستانه‌ی طلوعی نو

امیرمهدی محمدنیا

ای خوشا آن درد جانکاهی که درمانی ندارد

ای خوشا آن درد جانکاهی که درمانی ندارد
این چنین درمانگران را هیچ دورانی ندارد

خورده انداز بهر درمان جملگی سوگندبقراط
در وفا داری به آن سوگند ، ایمانی ندارد

زیر میزی کی بنا بنهاده در دوران درمان
آن پزشکی زیر میزی گیرد ادیانی ندارد

تا نگیرد رشوه اش را می کند دوری ز درمان
مرگ بر، آن دکتری بادا که وجدانی ندارد

وای بر احوالِ آن کس گر شود بیمار رنجور
بهر درمانش پس اندازی فراوانی ندارد

پول بسیاری طلب بنماید آخر بهر درمان
باد نابود آن پزشکی چون که احسانی ندارد

یا ربا رحمی نما بر حال آنان درد دارند
درد مندِِ بی نوا راهی گریزانی ندارد

این(خزان)تاکی خوردغم کزطبیبی گشنه تاجر
بی نوا هر روز شب جز چشم گریانی ندارد

علی اصغر تقی پور تمیجانی

به رود آمد یکی آهوی زیبا

به رود آمد یکی آهوی زیبا
بنوشد جرعه ای آب گوارا

که غافل از کمین شیر غران
و آهو در پی آب است و باران

به خود می گفت آن شیر درنده
در این جنگل امیرم هر جونده

کجا چون یک منی سلطان بیابی
که من شاهم میان هر ثوابی

همین که جست بر آهو خرامان
جهید از چشمه یک افعی بیابان

بپیچید و خمید بر گرد آهو
گرفتش از نفس با درد آهو

چو شیر این صحنه را می دید از دور
شکارش منصرف گشته و بی شور

و افعی از سر آهو ببلعید
به ناگه شیر از ترسش بلرزید

ولی افعی نمی دانست این را
که لقمه زد بزرگ تر از دهن را

خفه شد افعی از آهو گریبان
به دم جان داد آن مار پریشان

هم آهو و هم آن افعی پلشتند
خوراک کرکس و کفتار گشتند

اگر بینم امیرم بی هنرها
گرفتار و اسیرم انجمن را

اگر لقمه بگیرم برتر از خود
پریشم آن چنان دیدی که این شد

اگر ساده بُدی چون آهوی ما
خوراک چون حرامی می شوی ها

سعیدا این سه دسته دور انداز
نشو امثال آن کفتار و آن باز

سعید مصیبی