عمری که نه سیاه و نه سفید است نه یک سان

عمری که نه سیاه و نه سفید است نه یک سان
تقدیر و یا خود که زند رنگ بر ایوان
گر عینک آبی است ببینی همه دریا
از منظر شب بین سیاه است و غمستان
دنیای کویر است که به دستان سحاب است
از ماهی دریا که بپرسد غم باران
یک عمر به دنبال همایی که نشیند
دنیای سعادت تو خودی مرکز کیهان
بسیار که در راه طلب جان به فشاندند
چون وعده ی خوش داد به آن سخت ستیزان
شاید که یکی هم به مرادی برساند
صد نقش بود بر سر بازیگر پنهان
بر پای شدن در پس آن خم شدنت را
آخر بکند عزم ترا باور ایمان
دل بستن و دل کندن این موج توالی
دریا نشود خسته از این موج پریشان
مور است اگر آب به در لانه ببیند
پندارد از آن دخمه جهان گشته به پایان

عباس رحیمی

حصاری در میان ما کشد بر گرد دل دیوار

حصاری در میان ما کشد بر گرد دل دیوار
کسی از پشت آن سو تر بگوید فاصله بردار
تمام ما یکی بودیم تراوید از یکی مایی
جهان با بیکران گونه بود وهمی بود پندار
اگر قطره اگر جویی اگر رودی اگر دریا
همه از جنس یکسانی اگر اندک اگر بسیار
تمایز ها تفاوت ها میان بند انگشتان
تناقض های شیرینی یکی و این همه رخسار
جهان است و تکثرها ولی چون بند تسبیحی
همه در بند وحدت بان همه نقشی ز یک آثار
بیا و پشت این صحنه به خلوت های پنهانی
چه دل گیر است بی رویا نشو ای خواب خوش بیدار
جهان رویای زیبایی که دید و شد همان پیدا
از این رویا مشو بیرون بشو مست و مشو هشیار


عباس رحیمی

سر شعله ی عشقِ تو بود پروانه ها را می کشید

سر شعله ی عشقِ تو بود پروانه ها را می کشید
در قلب مجنون تیر عشق بر سوی لیلی می دوید

تا ماه کنعان می بُرَد انگشت بر جای ترنج
دست زلیخایش نبود از پس لباسش می درید

وقتی تمام بودنی ذبح نگاه خیره شد
دل در میان خون خود احساس رگ را می چشید

وقتی که دیدم مثل من دیوانه گانت عاشقند
در پیش چشمم تا ابد دنیا به آخر می رسید

دیگر نمی شد دل کنم دیدم گروگان توام
قلبم که در دستان تو بیرون ز سینه می تپید

نی دام بود و نی قفس یک آتشی در سینه بود
چشمان تو از آن ازل من را چه عاشق آفرید

از پیش تر صد نیشتر هر دم ز پیشم ریش تر
داغی هزاران لاله را در تار و پودم می تنید

هستم به پایت نیست شد هستی دوباره زاده شد
در ذره ذره با گِلم عشقی ترا در من دمید


عباس رحیمی

از ما چه می ماند جز خاطره ای غمگین

از ما چه می ماند جز خاطره ای غمگین
یک روح دل آزرده یک دفتر غم آگین
در اول این دفتر دل داده ترین بودیم
در آخر این دفتر پروانه ی شمع آجین
شیرازه ی این عالم بر شانه شیون هاست
بی چون و چرا گشتیم ما سالک این آیین
هر روز بر این مجمر قربانی آتش سوخت
این دود دل و آه است از سینه ی صد نفرین

فریاد زمین گیری در سینه ی من حبس است
محراب دلم هر روز از خون غزل رنگین
دست از تو نمی دارد از پای براندازد
این دهر نمی خواهد جز باور و جز تمکین
گاهی به بزنگاهی یک لحظه امیدافشان
گویی که جهان آرام پیوسته همه پروین

عباس رحیمی

غم اگر تلخ بوَد اجر چشیدن دارد

غم اگر تلخ بوَد اجر چشیدن دارد
بی گمان زادن نو درد کشیدن دارد
گام اول به نظر مقصد ما نزدیک است
آن فرا سوی مگر راه رسیدن دارد
صخره در صخره بوَد سنگ به سر خوردن ها
این مقامی است که در آن درد خریدن دارد
در میان من و تو شمع تماشایی ماست
وقت بی تاب شدن اشک چه دیدن دارد
تا به دستان قوی چرخ فلک می چرخد

ناله کم کن که ِعادت به شنیدن دارد
کافر عشق نیارد به بهاران ایمان
شاخه ی خشک شد و میل بریدن دارد
چون فرو ریخت مرا درد شکستن دارم
قلب در خاک ولی شوق تپیدن دارد

عباس رحیمی

بیا با هم خوب گفتگو کنیم

بیا با هم خوب گفتگو کنیم
برای هم نیک آرزو کنیم
همیشه حق نیست آن چه پیش تو است
حقیقت گم گشته جستجو کنیم
دگر حرف مرد یک کلام نیست
بیا با لحن زنانه خو کنیم
به عمق این فاصله ها نگاه کن
بیا فرش پاره را رفو کنیم
برای حفظ طنین یک سرود
به حوض آبی بیا وضو کنیم


عباس رحیمی