سایه های خودش را فریاد می کشد.
مسرور به اینکه،
تنهایی را درباران زمزمه می کنم.
خیالی سخت،،
در ریزش نم نم باران است.
ترنمی آرام ،درنغمه های ملال،
ورد زبانم.
خلوت کوچه ها را در می نوردم.
دستهایم درجیب.
فریادم در گلو،
پاهایم خیس و یخ زده،،،،
وامانده پشت برکه ای از خاطرات.
حجت جوانمرد
آن ستم هایی که کردی تو به خود خواهی گرفت
حکمت آن بود که جانی را به یک آهی گرفت
دستِ صیادِ حریصی که از آب خالی ماند
وآنکه با دستانِ خالی، دستِ پٌر ماهی گرفت
شاکر ازآن خالقی هستم که هردم با من است
آنکه کفرش را بگفت خٌلقَش ز روباهی گرفت
دلخوشم به ناجیِ حق،آن که درگیرِ دل است
هر که با دل بد کٔنَد خود دردِ جانکاهی گرفت
او که دستی را گرفت با حیله در چاهی رها!
وانکه با دستان گرمش،یوسف از چاهی گرفت
گاهی از دل می کشیدی آهی از ناحق شدن
آنکه خود آهش شنیدو حق ز خودخواهی گرفت
در جهانی که سیاهش کرده خود این آدمی
آن که خورشید آفرید،تاریکی از ماهی گرفت
یک قدم از روشنی آمد سوی خلوتِ خاموشِ غم
تابشی دستِ دلم را هم ز دستِ آن سیاهی گرفت
لشکرِ فرعون میتاخت در پیِ موسی وآن عصا
نیلی که خروشان جانِ سربازان همراهی گرفت
هرگز آن شاهی که ظلمی کرده بر تختش نماند
حکمتی چون تخت و کاخی را ز پادْشاهی گرفت
نوریان موسوی
با چه خیالی ترک کنم تو را
در شبی که لبخند زوال مییابد
آنگاه که غزال چهرهی تو میمیرد
در جهش به تاریکی
بیهوده است بر لبان من این شعر
بیهوده است ساعت گریستن
صد ساق شکستهی گل را
حس میکنم در هر قدم
و یورش ناب اشک را
که با آخرین نگاه تو
میماند برای همیشه
بر مردمکهای تلخ دریا
آه!
ای قلب گرم رویا!
نشسته در میان تصویرهای گنگ
با چه خیالی ترک کنم تو را
که خون استعارهها
بازنایستد در من
که زخمیتر به سینهام نخوانند
بلبلان هوا
آه!
که چه بیهوده است بر لبان من این شعر
و بیهودهتر حتی ساعت گریستن.
حسین صداقتی
از آن شب هاست که بیتابم از آنهایی که ویرانم
از آن هایی که من میمانم و این روح بیمارم
ببین بسیار ناچیزم ولی از درد ویرانم
من از این شخصِ بیچاره در این آیینه بیزارم
مگر من چندنفر را میدهم از دست که حیرانم؟!
مگر چندبـار میمیرم که هرصبح بـاز بیدارم؟!
مگر تا صبح نمیگفتی که بی من زود میمیری؟!
بیا بنشین تماشا کن که مثل مُرده میمانم
مگر آن وعدههای تلخ را بر من نمیدادی؟
بیا من همچنان آن کذبها را، خوب میدانم
من از این هستی بیزارم از این که دوستت دارم!
از اینکه خوب میدانم تو کم هستی و میمانم!
به آسانی فراموش کن تمام خاطراتم را
من اینجا بر سر قبر خودم آهسته میبارم..!
برای تو بهاران است تو فصل تازهای داری
تو امشب خوب میخوابی و من تا صبح بیخوابم
به آسانی رهایم کن فراموش کن نگاهم را
منم تا صبح، غرقِ در خیال و دود سیگارم
قسم خوردم که دیگر بر کسی دل را نمیبازم
در اینجا یک قمار است بین عشق و دین و ایمانم!
سیده هستی میرمهدوی
ازچشمانت غزل می ریزد
لبت قصیده میگوید
انگشتانت نتی ازموسیقی مینوازد
برایم ابری بهاری میشوی
هم میباری
هم میرقصی
توبگو من بااین همه زیبایی چه کنم
فاطمه قاسمی
ای دلبران ای دلبران، هنگام راز و گفتگو
از پرده بیرون آورید، آن گنج پنهان در رَوُو
ای عاشقان ای عاشقان، برخیز و مستی کن دمی
در گوش جان مینوشد او، سرمست و شادان هر سبو
آمد پیام از آسمان، کای عاشقان وقت وفاست
بگشای دل بر بادهای، کز بادهها این خوشتر است
ای ساقی جانبخش ما، ای شور شیرینعشقها
پیمانهای دیگر بده، کز توست هستی و بقا
ای مطرب جانپرورم، بر لب بزن افسونگری
آن چنگ را در دست گیر، تا بشکفد هر نوگری
ای چشمه آرام جان، ز آواز تو جانی دگر
در گوش هر دل میرسد، بانگ خوشی از این هنر
ای سرخوشی، ای روشنی، در حلقهٔ مستی بزن
زان نور پاکت روشنی، در دیده دل میفکن
خاموش کن غوغای دل، بنگر به خلوت، بیصدا
زین حال، عارفتر شوی، خو گیر از حلم خدا
امیرحسین قمچیلی
تو را دوست دارم
به اندازه احساس رهایی یک برگ در باد صبحگاهی
تو را دوست دارم
به اندازه طعم شیرین نگاه عاشقانهات
دوستت دارم
آنقدر که وحدت وجودم را با تو میخواهم
خلوت جنگل و صدای پرنده و باد
آغوش تو امنترین نقطهی این خاک
صد خار نشسته بر راه
بیحس شده از جام لبهایت ادامه میدهم
هر گوشهی مسیر، مقصدی است برای کوچ کردن من و تو
با تو پیاده زیر باران
با تو فتح آسمان را جشن میگیرم
با تو دکلمههایم رنگ عشق میگیرند
با تو بغض تنهایی میشکند
با تو
دوباره هوای آینه آفتابی میشود
علی توکلی
سلولهای اندیشهٔ خاکستریش
به اندرون جمجمهٔ سنگ سیمایش
بی هیچ روزنی تنفس میکنند تاریکی را
چون زیستمندی انگل وار
حتی از میان محبس سینهاش
بیرون نمی دهد مگر بازدمی مرگ آور
برای مسموم کردن ذره ذرهٔ هوای آزاد.
در گرماگرم نبضهایش بی هیچ وقفه ای
تار میتند در گذارِ آزاد پروانهها
با انگشتان سیاه پیشهاش
مکدر میسازد پنجرهٔ آزاد هر نگاهی
تا مبادا
چشمی بگشاید به جمال آفتاب
یا پروانهای بنگرد
به سیمای سرخ شقایقی
گویی چون سفیر سیاهی
آمده است برای خاموشی خورشید
آن که تازگی را با تازیانه توهم
کشته است میان باورهایش.
علیزمان خانمحمدی