برای آرام کردن رنگهای سرخ
برخیز از اندوه سبز خویش
بر این سایهی ابدی شرمِ دردناک
که از دو افق
هجوم میبرد بر بلورهای معتکف
گوشها پارو میکشند بر سکوت آب
اما من میشنوم
موسیقی موحش کندن عاج ماه
و طلوع سپیدهی بیپیل
آنجا که اسارت رویاهای چشمان بینور
همچنان خواهان جویدن جیوهی آیینههاست
آنجا که کسی هراسان فریاد میکشد:
مرگ یا دریا
من غرق همهی گلهای ستارگان آمال توام
در شبانهی مرگ پروانهها و
سایهی سپیدارهای تخمیر
با قلب خیسی که انکار خشک عشق نمیکند
با شعلههای رَم کردهی اخترانی
که مینشانند ضربت دانایی محض
بر شبانهی رام و همسانسازِ راهبان و شیاطین
من میشناسم
سرمنشاء وزش اسیدی رنگهای سرخ
و روییدن پوست چالاک درد را بر پیکر
در بامدادان سرشار سنگوارهها و فرشتگان
و نزول شکستهی آیههای بال
و میبینم به وضوح
رود خشم جهان قرنهای بیسر را
به زیر این سایهی ابدی شرم دردناک
پس برخیز یارا
از اندوه سبز خویش
اکنون که همهکس
به تماشای فنای تلخ ماست.
حسین صداقتی
کودک به راه مدرسه بود
که شناخت عنصر سرب را
آنگاه که گل سرخش را داد
به ادامهی سپیدهدم
تا به هر کجا که میخواهد
بگشاید رنگینکمانِ هَجوش را
چندان نمیتوانست کبوتر که بر بامها
انشعاب گیرد از دقیقه
و تهدید میشد به شورهزار وبا
اگر که پنجره زبانی میخواست
صیقلخورده از دورنما
بسته بودند دکانهای منزلت آدم
به بازار چاقوفروشان
آنجا که شکاف سرخ جامهها
آواز میدادند مردگان خود را
سلاخان بر لب جوبارهها به وجد میآمدند
از درازای نالهی گلهای سرخ
و انبوه تخت غسالخانه
با مردگانی چرب از روغن کشیدهی تفنگ
زاری
کوسهی کوچههای شب بود
که ماهی دل را میجُست
چون پوستکَن که میآمد
برای شکار شیرِ خالکوبی
نه ستاره بود، نه بادکنک
نه فروشندهی آینه، نه پرتوهای همنوا
انبوه خورشیدهای پلاستیکی بود و
سایهی زُهدِ نیمروز
که گنبدهای خوراکی را میخورد و
تازیانهی جنگلها را میافشاند
اما نترسید آن کودک
که به راه مدرسه آموخت عنصر سرب را
او که صدای ترشح سبز نخستین تاک را شنیده بود
و میدانست چگونه باژگون کند
طعم سوزان فلز را
تا چکانندهی ماشه حس کند
شکاف حقارت را از درون
حقارتی که کشیده شده است چون یک نت
بر ضرباهنگی که هنوز سرریز است
از پایافزار پای چپ قابیل.
حسین صداقتی
نمیگویم
از میخک بوسهی سیاه شب بر تنم
میگویم از پرتوهای ماه تو
که رگ میدوزند
بر خوابهای مُردهام
نمیگویم
از سکوتِ نسیمِ در گذر از رواق
میگویم از آهنگ تو
که فرود میآید
از آسمانهای شوپن
عصبهای طلایی عشق تو
درناهای خفتهی قلبم را بیدار میکنند
اینک که من
در این حریم تیره و سرد
شوق میزبانی ابریشم و کهربای تو را دارم.
حسین صداقتی
بیقراریِ شعرهای من میآید
تا در صدف دهان تو به خواب برود
میخواهم که دیگر بار
راه گم کنم به رویای تو
که هذیان مه و دریاست
با واژگان پر از عطر
با زمزمهی مرجان و آب
میخوانم و میرانم به سوی تو
که با مگنولیاهای تشویش
و زنبور آغشته به شهد عشق
صاحب عسل کندوی روح منی
بر گاهشمار مرمر دل
من ترانه بایگانی میکنم و رویا
و بر عصر محتضر
رنگ میپاشم و باد
پرچمها و جغرافیاها را
برمیگیرم به راه
و میخوانم و میرانم به سوی تو
به جایی که مردمانش میگویند از آن نقطه
صبح
به کاج بوسهی تو میشکفد.
حسین صداقتی
به طور اتفاقی من
در قفسی هستم که در آن
صدا از هوا ساکنتر است
نوکیسه در رخت بلندبالا
جهنمش را بر دقیقهها اتو میکشد
چرا که سنت خاکستر
رود نمیشناسد
تنها فریاد تنخراش یک شبانه
و شقایقی رسا
جایی که ما تنها از نشاط تقلید میکنیم
هیچ کاردی زخم نمیزند به اتصالها
اما چون هیاهوهای هندسی و آکروباتیک
صرفاً یک تظاهر است
هنوز هم میتوان شلنگهای پروانهپاش را
به روی خانهی عنکبوتها گرفت.
حسین صداقتی
سبز تو را مینوشم
در صدای برگها و ستارهها
آنجا که تاک غرور تو بر سینهام میخزد.
آسمانی و سرو کوهی
که به آفتاب و رایحه رنگ میدهی
و دست نوازش میکشی بر آینه و آب
آنگاه که بر داغ سرانگشتانشان مویه میکنند
موج رویاهای بلندی
بیقید از سخن گفتن اما
آگاهی به زبان هفت دریا
که همچنان
خیزابهای ازلی را رها میسازند
شاهکار گزش مهتاب به باغ شب
اجاق داغ عطرهای جوان
در منزلگاه بادهای پیر
سبز تو را مینوشم
میان برگها و ستارهها
آسمانی و سرو کوهی
من تو را برگزیده و پسندیدهام.
حسین صداقتی
انجماد پایدار ساعتها
ریشه میساید به شامگاهان
آنگاه که نفسهای تو زاده میشوند
تا هوا
مُرکبپوش شود از ترانهی تو
شور عشق میتپد
در ماهِ سپیدِ ادامهی ملحفهها
جایی که تو غوطهورتر از همیشهای
در بلورهای مست خود
گوگرد خفتهی دل تو و
شعلهی دلباختگی من.
نمیخواهم سایهها
طرحی در تو اندازند
که شک ابریشمها را برانگیزد
آنجا که شب
گلوگاههای روبانبسته
و ساعات هرزِ پرندگانِ دربند را
به ماه میبخشد
میخواهم نسیمِ زنانهی تو
سخت بوزد
به پروانههای خشکِ در قاب
به بادبادکِ بر شاخه
و فاختهی آرزو
به آنجا که میخواهم
بلورِ نورس تو را تن کنم
در انجماد سخت ساعتها
جایی که نفسهای تو زاده میشوند
تا هوا
مرکبپوش شود از ترانهی تو.
حسین صداقتی
میخواند
فاخته.
از کار افتاده است
آخرین باتریِ بامداد
و فراموشیست در نجوا با وجود
اما
یقینِ درخشندهی شعلههای مردادماهی
از قلب تو بر من فرود میآید
چرا که دوستدار تو هستم و بس
حتی اگر که ماه تو بر من نگذرد
سحر بر پیشانی تو
گل سرخی خواهم کاشت
تا از غیاب عطر
در هوا و آیینهات نسوزی
تا علفهای هرزِ دهانهای محتضر
بر پیکرهی سبز سکوتهای تو نرویند
پیداست که نمیخواهد زیبایی
در این کارزار بماند
چرا که دروغ با باد در چرخش است
و همهچیز
مهیای کشاندن پولک آسمان به زخم
اما نه تا آن زمان
که اَبَرسازهی رویای تو
در میانهی جهان است.
حسین صداقتی
همچنان که پرتوهای بامدادان
با بار موسیقی رستگارانهیشان
بر زههای سایههای کشیده فرود میآیند
زیر تشویش پر زدنِ بالهای بیخانمان یک پرنده
اولین جوانه
صاحب سایهی نیمرنگ خود بر زمین میشود
باد
در بیتوتهی رنگینکمان
پشت ابرهای سپید را میخارانَد
و جایی که سنگ
شنواییاش را باز مییابد
گشتارِ خرسندِ برف به آبدانهها
بلورکهای بهار را
از دستان تو رها میسازد.
حسین صداقتی
سنجاقکهای مِهرِ شبانه
از هجاهای برونریزِ آوای تو پَر میکِشند
حتی سوختگی آفتاب بر پوست تو
بیبدیلتر است از ماه
که یقین تو نطفهدارتر میسازدت
از طریقت آبها
شور مغناطیسی تو
بُرادههای آرزومندی را رهسپار راهها کرد
و جوانههای کهربا
سیمای شرقی تو را
دوچندان گندمگون ساخت
در رودبارِ تکوین
سلسلهی عشق تو پیش میرود
تا مرکز جهان را
به ثقل تو تعمید دهد
که تعریف تو از آفاق
کلّیتِ سبزِ دیگری
به ریگدانههای دستخوشِ بازی بادها میدهد
درست همچون
حسِ دوباره برهنه بر زمین آفریده شدن انسان
یا زیبا شدن زنی بیرون آمده از لاشهی زمان.
حسین صداقتی
از هجاهای برونریزِ آوای تو پَر میکِشند
حتی سوختگی آفتاب بر پوست تو
بیبدیلتر است از ماه
که یقین تو نطفهدارتر میسازدت
از طریقت آبها
شور مغناطیسی تو
بُرادههای آرزومندی را رهسپار راهها کرد
و جوانههای کهربا
سیمای شرقی تو را
دوچندان گندمگون ساخت
در رودبارِ تکوین
سلسلهی عشق تو پیش میرود
تا مرکز جهان را
به ثقل تو تعمید دهد
که تعریف تو از آفاق
کلّیتِ سبزِ دیگری
به ریگدانههای دستخوشِ بازی بادها میدهد
درست همچون
حسِ دوباره برهنه بر زمین آفریده شدن انسان
یا زیبا شدن زنی بیرون آمده از لاشهی زمان.
حسین صداقتی