در میان هیاهوی جماعت

در میان هیاهوی جماعت
بشناس مرا ای غمخوار من
در میان تمسخر و سرزنش ها
در میان سردی نگاه ها
در میان رب و وحشت ها
ببوس مرا ای غمخوار من
در میان عجز و ناتوانی ها
در میان درد و مشقت ها
پسپار مرا در اغوشت ای غمخوار من
از این حال دگرگونم در عجبم
که چرا پایانی ندارد...


زینب نادری

به ذهنِ کنجکاوِ من دوباره می رسد ندا

به ذهنِ کنجکاوِ من دوباره می رسد ندا
چه می کنی در این سرا؟؟کجاست مقصدت کجا؟؟

زمین زمان مکان زبان بیان روان وزان جهان
قضا قدر خبر بشر نِما هوا صفا وفا

درونِ کهکشانی از مقوله ها معلّقم
بیا اِراده باز هم بِبر مرا از این فضا

مردّدم مردّدم میانِ عقل و وَهم و دل
هراس دارم‌ اندکی که رو کنم به ناکجا

زِ فرشِ پر غبارِ دل مصمّمم‌ سفر کنم
به عرشِ فطرتم روم رِسَم به چشمه یِ بقا

سفر زِ مَبداِ خودم به مقصدِ وجودِ خود
سفر به سوی رازها سفر به عمقِ این سرا

سوار بر پرنده ای به نامِ فکر می شوم
به سوی علم می پرَم برای کشفِ ماجرا

خیال در کنارِ من نشسته حرف می زنَد
خیال می کند که هست امین و یار و هم صدا

هزار شُبهه مُستقَر هزار راه  پر خطر
فقط یکی شنیده ام که می رسد  به آشنا

به دورِ خود تنیده ام‌ هزار تارِ آرزو
زِ شهد و گُل رمیده ام زِ باغِ سبز و با صفا

امیرِ شهرِ باطنم همیشه حکم می کند
به رویِ چشمِ خود ببین امیرِ عشق و عقل را

در آینه نگاه کن تو قطره ای زِ بی کران
تو بهترین نشانه ای تو جلوه ای و رهنما

اسیرِ ماه چهره ام ریاضت است چاره ام
به لطفِ عشق می شوم زِ غصه ها رها رها


علی باقری

بهار است و تو را می جویم

بهار است و تو را می جویم
در لا به لای گلهای سبز نو
اما آنچه را که در فصل جدید
تور ا خوش بو تر کرده
قطره هایی کوچک باران است
که در دامن خاکی تو باریده


بهمن فیرورقی

تو هم‌آنی که قلم دل لک زده تا ببیند بنیاد ش را

تو هم‌آنی که قلم دل لک زده تا ببیند بنیاد ش را
من همانم که نتوان گفت ذره ایی از د ردش را

منم آن شاعر دل‌ خون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح دیدنش را


ازآتش باران اندک بین کرده مرقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِدلبندش ر ا

مثل بی خواب بعید است ببیند تاب دیگر
هر که توصیف کند خواب بامدادش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌ پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


عشق با این‌ که مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلبِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زود ی بینی بندش را
بفرستند رفیقان به توهربیت هم بندش را

«منم آن شیخ سیه‌ روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد شکر و قندش را

منوچهر فتیان پور

کاش آدم‌ها غیر از سکوت یک زبان مشترک هم!

کاش آدم‌ها
غیر از سکوت
یک زبان مشترک هم!
داشتند...
تا تمام شب را
زیر پای دختران
رقص کنان
چون کمندِ گیسوان
به هم تافته، لگدکوب کنیم
و سحرگاه
از خمره‌ی صبر
غزل خوان، قدحِ عشق بچرخاند شعر
و همه مست شویم
از میِ نور.....


مهدی بابایی راد

ملال لحظه ام اینجا،

ملال لحظه ام اینجا،
میان باغ بهاری
نشسته‌ رو به تماشا
تو بادی و پی آشوب
وزده‌ای به جهانِ
منِ غریبه‌یِ تنها
به پاس زایش احساس
برای رویش هر شعر
تمام برگ و برم را به باد دادم و حالا
به شوق دیدن رویا
قلم به دست گرفتم
دوباره عشق سرودم
چو طفل و کودک نو پا
زمین خوردم و اما
زمین خورده نماندم
به پا خاستم از نو
برای رفتن از اینجا
که هرچه می‌دوم انگار
هنوز اول راهم
هنوز اول تردید
هنوز اول آیا..

مهدیه محبی

به سمت تو سقوط میکنم

به سمت تو سقوط میکنم
مانند گلوله ای در تاریکی
در جاده ای به سوی ویرانی
ایمانم را از دست داده ام
دنبال دریچه ای در فضای غبار آلود شهر
تو کجای این شهری
من در این بیابان تاریک گم گشته ام
راه را نشانم بده
مانند چشم هایت
راه را از من دریغ مکن
من هنوز درون اتاقم
و در باران قدم می‌گذارم
تو از منی و نه مال من
تو در تکاپوی بوسه ای در بهار
و من ترس را در اعماق وجودم شکستم
شالت را در باد به تماشا نشستم
و رفتنت را در حضور تاریکی تماشا کردم
به امید بازگشتی در روشنایی


احسان ناجی

خدایم خدایم خدایم تویی

خدایم خدایم خدایم تویی
به هنگام غم ها صدایم تویی

شده شرحه شرحه دل عاشقم
تویی نور چشمم تویی خالقم

خدا دیدمت من به وقت غمم
کنار نم اشک و در همدمم

صدایت ، صدایت مرا خواب کرد
دل تار غمدیده مهتاب کرد

تو را میپرستم تو را ، یاورم
تویی سرزمین و تویی کشورم

تو عین حقیقت تو عین شکوه
نگارین جهانت بسی بی خطوه

نفس های من زاده شد از دَمَت
خدا گویی افسانه شد همدمت

شدش نیل موسی ره خانه ای
شدش عشق تو نور جانانه ای

به لطفت همه آتش از باغ شد
به راه خلیل آتش از راغ شد

شبیه نگهبان و اسطوره ای
نویسنده ی چند صد سوره ای

اساس جهانی ، نوشتم بخوانی
پر از عشق گشتم ، قبولم بدانی

دعای شبِ مادرِ خسته جانی
تو نظمِ مداراتِ این کهکشانی

لطیف و رشیدی ، بدیع و حسیبی
حکیم و وکیلی ، مُجیب و نجیبی

هر آن اشک شادی ، همانی همانی
بمانم که دانی، چه خوانی چه رانی

شدی آرزویم درین چرخ گردان
چو قَدْرَت قضایت رضایت بگردان . . .


نازنین راضی