به قهوه عادتم دادی وُ رفتی

به قهوه عادتم دادی وُ رفتی
جهانم تلخ شد
عجب تقدیر بی رحمی
تمام عمر
در سرگیجه‌هایِ
تلخِ این عادت گرفتارم


مهدی بابایی راد

پشت گریه‌های داغ

پشت گریه‌های داغ
لبخندی یخ
نگاهی مات
به افق خیره شده‌‌
و یک دنیا حرف‌...

مثل بغض‌هایی که
سالهاست
لابه لای سوت قطار
میان همهمه‌ی مسافران
روی ریل‌های ایستگاه
جا مانده...

مهدی بابایی راد

در خیال خام خود

در خیال خام خود
فرمانروایی می‌کنم
حیطه‌ی سلطنتم
کُره‌ی چشم سیاهت...
حبسِ یک تیرم از آن
سلسله‌ی ارتش مژگان نگاهت
ناوکی شیدا
گره خورده به آن شعله‌ی مَهلا
در این سِیطره‌‌،
این سینه‌ی خونین خیالت


بیچاره دلِ مست
در این صحرایِ بی داد وُ وَدود
حیران شده
از سیلِ غریبانه‌ی عشاق وصالت
کنجِ زندان،
مار بر دوش
چنان زُل زده‌ای چند
بر این پیکرِ مسحور صدایت

سرتاسر این حُقه فریب است
در این عصر جدایی
ولی کاوه‌ هنوزم
مستِ جادوی تو وُ
سلسله‌ی موی تو وُ
وصلِ محالت...

با بیرقی افتاده وُ گُرزی که دگر نیست
سرگشته وُ حیران همایی‌ست
که شاید
غریبانه به پرواز درآید
در محشر کبرایِ من وُ دام بلایت

مهدی بابایی راد

با پیله‌ی تنهایی

با پیله‌ی تنهایی
از آغاز به جنگیم
که در چنته
جهان داشت...

تا باز چه خواهد شد
از این سِحر
که در مشت
زمان داشت...

در سوگ،
شبح‌وار براه است
چشمی که به انظارِ وقیحانه
نگاهِ نگران داشت

دستم پُرِ هیچ است
پُر از ثانیه‌هایی مُتهاتر
که در این ساعتِ مرده
به سختی جریان داشت

چون بادِ خزانی
بهر کوی هراسان...
که با صولتِ ارواح،
صدای ضربان داشت

در ذهن من افسوس
ندانم چه روان است
دریایی پُر از خون
که به مردابِ تعفن غَلیان داشت


مهدی بابایی راد

مرا حبس ابد کن میانِ بازوانت

مرا
حبس ابد کن
میانِ بازوانت
در این جغرافیای محض تنهایی

که اینجا
غیر آغوشت
برای هضم دلتنگی
حصاری نیست...


مهدی بابایی راد

می سپارم دل به دریای خیالت

می سپارم دل به دریای خیالت
رهسپارم
رهسپار دشت های خاطراتت
بی تو شاید
با تو هرگز
دل نمی دادم به غربت
در حوالی صدایت

کوچه های بی کسی را
می سپردم به نگاهت
آه...
از بی سر پناهی
بی وفایی...
من کجا وُ تو کجا؟
قصه های هر شب من... غصه هایت

عاشق چشمان غمگینت
میانِ صبح های غرق در مه
تا سر انجام خیابانهای طولانی وُ ابری
در پی این قاصدک هایِ هراسان
مانده در خلسه وُ پرسه

هنوزم چشمهایم بی قرارندو
تماشایی ندارندو
به هر سویی گریزانند
شاید از یار نشانی و
پریشان تر از اندوه غریبانه ی این پنجره های نگرانند

میانِ گریه... باران
غمِ بی انتهای ماه رویان
عجب تقدیر بی رحمی
پریشانی ست
سهم پاک بازان

تبسم می کنم هر روز
همینجا روبروی قابِ خالی شکسته روی دیوار
نمی داند کسی این مستِ لایعقل
چه می خواهد
از این تکرار وُ تکرار...


مهدی بابایی راد

ای باد خزانی

ای باد خزانی
به کجا؟
بی منِ تنها
در این وادی غربت
که نشان از یار نیست
و دلم
در هوسش غوطه ور است

من همین جا بخدا
کرده ام راز و نیاز
که خدایا
مبر از فکر و خیالِ یارم
که من از تنهایی
سر خویش بر سنگ بکوبم
که زِ درد جسم
ندانم بدرونم چه روان است


مهدی بابایی راد