به چشمهایم توی عکسها زل میزنم
شاید تو را در آن ببینم
وقتی با ذوق از من عکس میگرفتی
کبری لطیف
دست بسته مانده
دودی که از رهایی بر می خیزد
و بار خاک های مرده را
به دوش می کشد
کاش دندان وحشت زده
دیوار فرسوده را نجود
تا پرها پیر شوند
فروغ گودرزی
ای اشک ز دیده جاری شو چون دُر گران
تا سبزه بروید زسراپا یم بی ازن خزان
پنهان نکنی سوز مرا در هجر بهار
چون ابر که بر نور پرده کشد ازچشم دگران
نجوای شاخساران خیس از باران بهار
با شوق رویش غنچه ها با سرود آب روان
با نغمه بلبلِ تنها که، تنهائی خود جار میزند
تا بشنود تنها نشسته ای بر شاخه با چشم نگران
آهسته می خزد شب تابی چون مجمر نور
در بین نیلوفران پیچیده بر ساق خیزران
آکنده میشود روزگار ازعطرگلهای اطلسی
سیل باران برلاله ها و دشت های نیمه جان
کودک جانم باز هوای دشت وصحرا می کند
یادم آید شعر گلچین گیلان (با ترانه ، باز باران)
عبدالمجید پرهیز کار
تنها شده ام،توراندیدن ،سخت است
پروانه شده ام،بی توپریدن، سخت است
ازدوری تو،ثانیه ها،سال شده است
بی تو،بخدا،نفس کشیدن،سخت است
نسیم منصوری نژاد
در شبِ مهتابی،
نورِ سرد و سپیدِ ماه، در آغوشِ باد،
با برگهای نخل، رقصی غریب میآراید...
رقصی از جنسِ وداع، چون اشکِ آخرین دیدار ...
تنههای نخل، نالههای خود را به باد میسپارند؛
باد که پیامبر رازِ عشقهایی ناگفته است...
رازها را تا کرانههای آسمان میبرد،
لیک ماه، سرد و سنگدل، در برجِ دورِ خویش ایستاده...
ماه، آیینهی حریص که آرزوی نخل ها را میبلعد،
مهتابِ بیرحمش، زخمِ نقرهای بر پیکرِ شب میکشد.
عشق، در این فاصلهی
از نخل تا ماه،
مثل شمعی میسوزد که پروانهاش هرگز نمیآید...
و ماه... ای خیانتگرِ خاموش!
همیشه آنسوتر میایستی
و با نگاهی از جنسِ سنگ، تماشا میکنی...
باد، نخلها را در حسرت خم میکند،
تا شاید ماه را در آغوش کشند،
لیک ماه، هر بار عبوستر... دورتر...
و رازِ عشق، در این فاصلهی نقرهای، دفن میشود.
شب: پردهی سیاهِ فراقی که پایانش نیست...
ماه: معشوقِ ابدی،
هر شب طلوع میکند، اما هرگز فرود نمیآید.
نخلها، با برگهایی چون دستانِ سوگوار،
ترانه میخوانند؛
ترانهای از انتظار، از اشک، از خاطره...
تا سپیدهدم،
تنها آوازِ زمین، زمزمهی این فراق است:
«مهتاب آمد، ولی عشق هرگز نرسید...»
سینا علیمرادی
زل زده ام به ثانیه شمار ساعت عمر
با هر تیک و تاک آن تک و پومی از قلب شنیده میشود
با کدامین تیک و تاک به اتمام میرسد؟
در آغوش کدام خاطره؟
خاطره کدامین کمبود؟
غرق در نیمه خالی لیوان اقبال
مالامال از درد
با دست و پای شکسته
بدست پای دوست
بال شکفته از خرد قدرت فهم به دل نداشت
پر زدنم بهر رسیدن به او خاطره شد
وقت نبودنم رسید
بختیار
رسمِ دنیای من رفتن بود
نماندن و حسرت بود
رسمِ دنیا با من نخواستن بود
رها کردن و اسارت بود
ما دو خطِ خمیده در هم
که گاهی دور و گاهی نشسته بر غم
گاهی ناسازگاری و
گاهی سنگینیِ یک غربتِ بم
قلبِ من دیگر طاقت ندارد
به این سختی های دوختن اش
پاهایم نایِ ادامه دادن ندارند
در این تاول های زجر آورش
چشمانم پر از خواب های تلخ
دیگر باور به این شیرینی ندارد
آری به بن بست رسیده ایم
در طلاقیِ زندگی و مرگ رسیده ایم
حال که می خواهیم ترکِ یکدیگر کنیم
به دیدنِ اشکهایمان انگار رسیدهایم
من یک راه بودم در این زندگانی
زندانیِ سرما بودم در عالمِ زمستانی
من یک مرده بودم میانِ زندگان
شرابی تلخ بودم در این استکان
من یک زخمِ نمک خورده
آن که شادی هایش را باد برده
تو آن گمشده همیشه در تکرار
که می چرخاند و باز هم درد و باز هم انکار
آن که می خندد بر بغض ما
تویی آن بی معنای اشکار
محمدعلی ایرانمنش
آسان گرفتیم ولی در راه مانده ایم
شرمنده ایم که قصه را تا ته نخوانده ایم
ما که گرفتار قلب بی زبان شدیم
دست و پا شکسته شکار شیطان رانده ایم
سبز بودیم تا زمانی که بهار آمده بود
امروز ولی مثل دیگران درمانده ایم
در نمیزند کسی تنها شدیم و باز
در انتظار یک مهمان ناخوانده ایم
ثریا امانیان