می نویسد
از زیر برگهای
پنهان شده
شعرم
که در وزشت
ناله های دلم
برخاست
ناله های شیرین
مثل وزشت
با لبخند
برگهای دلم
را زیر و رو کرد

............
فراموش می‌شوم
در چشمان مهتابی‌ات،
در دل تاریکی که به شب پیوسته است،
میان گره‌های نرم موهایت
دود می‌شوم
و در ستاره‌ای گمشده،
پنهان می‌مانم.

لحظه‌های فراموش‌شده در نسیم زمان
شاید در رویای دیگری
باز بیدار شوم،
در سکوت شفق قطبی،
که رنگ‌ها در آن می‌رقصند،
در سبزینه‌های گندم
که دست یک عاشق
به آرامی به هم گره زده است.

شاید یک فرصت پیدا شود
تا در بادهایی بی‌نام
در نسیم شب، در خانه‌ای برفی
گل یخ زده‌ای باشم
که در آغوش خورشید جان می‌گیرد.

در حس شیرین خرما،
در دستان پرحس تو جا شوم.
در نوای موسیقی چوپانی
که در دل نی تنها قصه می‌گوید.

شاید در کناف موهایت
گل سر قرمزی باشم
که روی شانه زمان بافته می‌شود،
دانه‌دانه موهایت
نظم بی‌قانونی از یک حساب

باشم.

تورج آریا

حکایت من و تو قصه ی غریبی هست

حکایت من و تو قصه ی غریبی هست
به شیشه ی دلم از ،سنگ تو نصیبی هست
فریب چشم ترا میخورد هر آنکه بیند تو
فدای آنکه ترا چشم دل فریبی هست
به باغ عارض خود هم نظر نما یکروز
که عاشق تو در آنجا چو عندلیبی هست
سخن ز عشق مگو بُرده میشوی آخر
به قتلگاه ، که بر دوش خود صلیبی هست
در این زمانه که من آشنا شدم با تو
به هوش باش که دوران نا نجیبی هست
چقدر صبر و تحمل که بِه شود اوضاع
که عمر رفت ز دستم چرا شکیبی هست؟
چه رفته بر سر مردم که در زمانه ما
دلی سراغ ندارم که بی لهیبی هست


جعفر تهرانی

فکرم درگیر یک لحظه شد

فکرم درگیر یک لحظه شد
در نخستین دیدار ماه
با چشمان سیه فام تو
درخشش ستاره در عمق نگاهت
مرا در سایه خیال تو غرق کرد

روح و جان من در گروی
یک لبخند توست
شادی و شور عشق
در نهان روی زیبای توست
در شگفتی این جهان بس ، که
ماه رویی چون تو دارد و بس

در خیال من عاشق
نقش نگار بسته در پیشانی من
همین نکته باشد
در قالب خال پشت لبت
که سرگردان کند هر
هندوی در بند عشق را

جمله کامل شود در دفتر روزگار
همه چشم و دل سیر شود
به یک غمزه نگاه تو
که این چه بود در وجود خیال انگیز تو
که مست کند هر دو چشمان خمار تو

می‌گذرم از کوی دوست
که هر آتشی فکنده در دلم
از ناز کرشمه اوست
این چه معجزه گر عاشقی است
که مهر افزون نمود
هر دو جهان مرا
به یک نظرت بفروشم
دین و دنیا و هوش

مستم به یک جرعه شراب طهورا
که به سخن آمد این دلدار
که بسوزان جامه و بپوشان
خرقه بی نظیر مستان هما را
در بر جانان نتوان سکوت
که فریاد برآورم
که آتشم زنید
به یک وصال یار
که عمر به خوشی رسد
در این پایان

حسین رسومی

آی آسمان آی آسمان باور اش ندارم

آی آسمان
آی آسمان
باور اش ندارم
اینگونه به خاک سیه عشق نشسته ام
و یک تنه سیل شیونی گشته ام
به تن زار خودم
درنده بر پوستین
برنده بر گلوی جان

آی آسمان
آسمان
چگونه باور اش باشد
رفتن اش را
او که یگانه زیستگاه من بود
خرم و شیرین
چگونه در گریزگاه ابرها بجویم اش
او که بوم و بر من بود

نگاه کن
نگاه کن آسمان
چگونه پشت این دریچه های بسته
تشت خون به سر گرفته اند چشمانم

اما دریغا
دریغا از باریکه نگاهی
تا برساند اش رنگ ضجه های مرا

هر چند
او خود دل خون است از من
اما نمی‌دانست آیا
آنکه سیب می‌چیند
خونین دل تر است
بی قرار تر
ناشکیب تر

آسمان
آی آسمان
تو قاصد قاصدکی دل شکسته باش
برسان و بپیچ به پای زرین ساق اش
بگویش از من :
زهدان چی‌ماه جز درد نمی زایید
تو با رفتن ات
سقط جان اش نکن

دختر ناز ارژن همه هستی اش
جوانه ای شد از ترانه‌ی عشق
تو خاکستر
جنگل اش
نکن ...

آسمان
آسمان
چون تن مخملین نسیمی
برسانو بگویش به زبان مادری ام
چون آن‌گاه برای نخستین
لرزاندم دل اش را :

گِلارَمه نَذِرِت شیرینکم
هِناسَم خِرِت کل کسکم
نرو
نرو دردِت وِ قلبم
نرو هوسکم
نرو ...
: عشق
دختر بچه‌ای خردسال نمی‌خواهد
زن بالغی می‌خواهد
که از برای یک جفت کفش
دل‌ اش نشکند ....


چی ماه بخشنده

و من.. در تفکری عمیق..

و من..
در تفکری عمیق..
سکوت قلب هایی رو می شنوم
که در جلوی دیدگانشون
شکوفه های نورسیده پرپر می شوند
و این کاکتوس است..
که ارزش پیدا می کند
و در آغوش خیلی هاا.
جا خوش می کند


علی فلامرزی

و خداوند گفت: بگذار نور باشد...

و خداوند گفت: بگذار نور باشد...
و نور گسترده شد،
بوسه‌زنان بر شاخه‌ها تابید،
عریانی سبزی برگ‌ها را به رخ کشید،
نور، یادواره‌ای از گذشته هاست،
دوره ی که برگ‌ها سبزتر بودند.

در سایه برگ ها،
خاطرات کودکی با نسیم ملایم جان گرفتند
حس کودکی را،
بیرون آمده از دوردست‌های ذهن،
از دنیای بی‌پایان شادی‌ها،
از دوستی‌های بی‌آلایش.

باد برخاست،
رقص گل‌دسته‌های برگ را آغاز کرد،
هر شاخه با انحنایی لطیف،
چون اندام دختری جوان،
که بی‌پروا می‌رقصد.

برگ‌ها و شاخه‌ها،
در هم‌آغوشی باد و نور،
غافل از خویش،
با دلبری و شادمانه،
به نمایش ادامه دادند.

و باد، ساز شاخه‌ها را کوک کرد،
نغمه‌ای دلنشین سرود،
که دل هزاران خزان،
در حسرت آن آهنگ سبز،
ربوده شد.‌

و من،
با پلک‌های بسته،
گوش سپردم،
به آواز شاخه ها و باد و نور،
به یاد آوردم ایام کودکی...
که چه زیبا و گذران بود...


سینا علیمرادی

پیغامبر از سینه ی من تا دل تنگت

پیغامبر از سینه ی من تا دل تنگت
یک واژه ی تر بود

در ذهن بچرخید و
قلم گوشه ی لب،
باز بگردید و
ورق، خیره به دستان و قلم
باز بغلطید

یک سطر نوشت و
به دلم باز نچسبید

بر کاغذ دیگر بنویسم...
سلطان دلم...
نه نشد

چه بنویسم؟

بر پیکره ی شعر نوشتم
محبوب منی، عشق منی، یار تویی، تو

کاغذ به خراشیدن آن پاک کنِ زبر بفرسود

یکبار دگر کِلْکِ سیه باز بفرمود
« شاهِ دل من،
ماه وَشَم»
نه نشد، بیش از آنی...

بر لوح سپیدم
به سکوت،
شعر نشاندم
بوسیدم و
بر بال کبوتر بنشاندم

از پنجره دیدم
که گرفتی و
بخندیدی و
بر سینه نشاندی

از شوق بلرزیدم و
خندیدم و
یکباره قلم در تب وتاب تو برقصید

یک جمله کوتاه نوشت و
به تماشای اثر ،
شاد بیاسود

اینک تو بگو
ردِّ قلم بر دل کاغذ چه بفرمود؟


میترا کریمیان

ای انکه _ چشم بسته

ای انکه
_ چشم بسته
در دل سیلاب می روی ....
با عشوه
در شکار
اهوی بی تاب می روی ....
با دیگران
_ چو کرده ای
با او چنین مکن .....
ای انکنه
پر شتاب
در پس مهتاب می روی ....!

محمود رضا فقیه نصیری