این روزگار دون همه دیوانه کرده است

این روزگار دون همه دیوانه کرده است
بشکسته دل عاقل و فرزانه کرده است

ترسم کشیده است به دیوانگی ، از این
ثعبان که لانه در این خانه کرده است


این شمع تابناک چرا بیشتر ز قبل
عادت برای کشتن پروانه کرده است

در این بهار مرغ چمن آشیان چرا
پیش عقاب دشمن بیگانه کرده است

این عاشق شکسته به دنبال درد خویش
سر را درون خمره میخانه کرده است

دیدی که لاله های فراوان در آن خزان
سنگ مزار خانم ریحانه کرده است

میخانه بسته دید چو ان پیر، خون دل
از دیدگان خویش به پیمانه کرده است

ساقی کشیده دختر انگور را به بر
ژولیده موی دلبر خود شانه کرده است

جعفر تهرانی

غیر مهتاب بیائید که در دل نکنیم

غیر مهتاب بیائید که در دل نکنیم
آب این برکه ذلال است بیا گل نکنیم

قامت راست از آن سرو بلند آموزیم
پیش جاهل قد افراشته مایل نکنیم

راه نو رفته و هر کهنه به آتش بکشیم
بیش از این خون به دل آدم عاقل نکنیم

در دل خویش نهال گل خوشبو پرور
تا خاشاک و خسی بیهده حاصل نکنیم

مکتب عشق به آسانی نگیرد پایان
گر ندانیم در این مدرسه منزل نکنیم

بحر عشاق نه دریای بدون خطر است
پس دگر فکر نجات و لب ساحل نکنیم

چشم دل باز بگردید از این رنج دراز
بی تفکر دگر اندیشه باطل نکنیم


جعفر تهرانی