تک نگاهی کن به اشک جاریِ این دیدگانم

تک نگاهی کن به اشک جاریِ این دیدگانم
تا بدانی آنچه در دل هست، ناید بر زبانم

گاهی گر من بشکنم بغض درونم، گوش سنگین
بشنود تَقِّ شکست بند بندِ استخوانم

گر گشایم من کتابِ کهنه ی پندارِ ذهنم
دیگرم نه دوستانی باشدم ، نی همراهانم

هر چه گفتی کرده ام کاری دگر ناید ز دستم
لیکن این اسب غزل را تا بخواهی میدوانم

از دلم شادی برفته دردهایم گشته افزون
مدّتی باشد ندیدم در بهاران ارغوانم

فصل گلها و نهالان در ستیز است با خزان هم
زین طرف تو این چنینی زانطرف من انچنانم

خانه ویران،کوچه ویران،شهر ویران، بوم ویران
هر کجا ویرانی دیدم : آشنا با خشت جانم :

جعفر تهرانی

این سهم ما ز بیت وطن زهر مار شد

این سهم ما ز بیت وطن زهر مار شد
شکر خدا کنیم نه یک چوب دار شد

در شهر هر کجا بروی دیده میشوی
بهتر که پیش خلق خدا استتار شد

درهای علم بسته بشد از هجوم جهل
جاهل گرفت حجره و آموزگار شد

تابوت عشق بدرقه تا گور کرده اند
بر نعش عشق خرمن گلها نثار شد

مجنون ز پشت نعش سراسیمه میدوید
لیلی ز دور ناله کنان اشکبار شد

مردم نماز سرب و گلوله ادا کنند
فریاد مرگ از در و برزن شعار شد

از خون پاک غنچه نشکفته ها دگر
باغ ارم شبیه به یک لاله زار شد

ساقی میکده در سوک خم نشست
پستوی خانه میکده غمگسار شد

نادان مقام یافت وَ پُر اعتبار گشت
دانا مقام داد وَ بی اعتبار شد

دارم امید انکه شود روزی عاقبت
شیپورها زنند که فصل بهار شد


جعفر تهرانی

چشمان ترا دیدم و خورشید در آن بود

چشمان ترا دیدم و خورشید در آن بود
در صورت تو جلوه ی مهتاب عیان بود

با این غزلم جلوه مهتاب فزون گشت
جام غزلم را چو می ناب چشان بود

دیدم دو کمان است یکی در تو یکی من
ابروی تو و این کمر من که کمان بود

از هُرم تب عشق تو میسوخت دما سنج
از اول خلقت اگر آن زیر زبان بود

از دیده روان است سرشکم ز پی تو
چون طفل یتیمی که پی لقمه ی نان بود

روزی که ترا دیدم در وعده دیدار
از شوق مرا دیده فقط جوی روان بود

نزدیک چو می شد سر آن ساعت دیدار
در سینه مرا پاندول دل در هیجان بود

آن گوشه دیدار قدوم تو چو افتاد
از کعبه مقدّس ترو قدّوس نشان بود

در قلب منی چون که ترا ترس ز جان هست
ترسی که ترا هست مرا ایمن جان بود

آغوش تو کی میشود آنروز فراموش
ای کاش مرا قدرت اِسکان زمان بود

من را ز چپ و راست بلاها نکند خم
از راست دماوند و هم از چپ سبلان بود

جعفر تهرانی

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
خاقانی شروانی

وارونه کنم گردون گر باشدم این امکان
آخر ز چه رو باید یک عمر در این زندان

این دست قضا هر گز مهری نکند با من
او خود کند اینگونه یا اینکه برد فرمان


از زخم زبان هر کس پنهان بکند دردش
من خود همه دردم چون خود را بکنم پنهان

از گریه شده چشمان چون رنگ شفق دیگر
تا کی شفق مغرب هر صبح و شبم یکسان

این درد توان مشکل بر خامه رود دیگر
با این جگر خونین با سینه چنین بریان

گر کوه کشد دردم آتش کند از قلّه
گر ابر شود آهم خوناب کند باران

جا دارد اگر دریا یکسر بشود خشکی
یا آنچه که خشکی هست دریا بشود چندان

خندانم اگر گاهی باور تو مکن هر گز
: تلخ است چنین خنده گریان بُوَد این خندان:

گردون بُوَد ار گردان چون مار تند بر من
مار است اگر گردون پیچان ز چه رو گردان

گه تفته به سندانم کوبد به سرم دایم
گه نیستم ار تفته هستم به عوض سندان

دلخون و پریشانم از درد وطن امروز
کی طاقت آن دارم بینم وطنی ویران

امروز چرا کشور افتاده چنین محزون
ویران شده هر گوشه هر مرد و زنی نالان

آن غنچه نوروزی آن باد دل افروزی
خشکیده چنان اکنون، آتش شده آن این سان

آدم نَبُود گر او این مام وطن بیند
آن دل نشود آتش دیده نشود گریان

از دولت ساسانی طاقی که بُوَد باقی
دارد چه حکایتها از حشمت آن دوران

کسری نگران در خاک چشمی به وطن دارد
چشم دگر از حسرت بر باقی طاق ایوان

این درد وطن گر باد روزی به بَرد دجله
آن طاق فرو ریزد از بن شکند ایوان

این ملک چرا هر روز در دست بلا افتد
تازی بزند آتش چنگیز کند ویران

آتش نشده خاموش نو تازی به نفت اندود
هم سوخت ز بن باقی هم کرد ز بن ویران

امروز در این کشور تا جور و ستم باقی ایست
دانا بکند اندوه نادان بدهد فرمان


جعفر تهرانی

مرده ای هستم و جانی که ندارم بی تو

مرده ای هستم و جانی که ندارم بی تو
چون نباشی به چه معنی ایست بهارم بی تو

فرض کن راست بُوَد آیدم از باغ بهشت
دختری ناز؟ نخواهم به کنارم بی تو

من از این موسم گل تحفه ندیدم، تنها
ارغوانی که در این دیده گذارم بی تو

صفحه سینه من روزشماری ایست دقیق
نشود روز و شبم را نشمارم بی تو

قلمم جز تو کسی را نشناسد هر گز
باغ اشعار چگونه بنگارم بی تو

بعد از این عاشقی می بود که دیوانه شدم
هیچ دانی که من آن عاشق زارم بی تو

بوته عشق در این خانه دل کاشتمی
ترک این خانه کنی من چه بکارم بی تو


جعفر تهرانی

بینم ترا دوباره اگر ، جان فدا کنم

بینم ترا دوباره اگر ، جان فدا کنم
منت گذار تا که به قولم وفا کنم

از این فراق گوشه گرفتم ز مردمان
تنها شبانه روز خدا را صداکنم

ما چون دو قطره آب که درهم رود شدیم
دیگر چگونه خویش من از تو جدا کنم


حسنت به شعر می کشم و بینمت در آن
در شعر خویش نام ترا من صدا کنم

دریای نیلگون چشم تو دیوانه ام نمود
رخصت بده که خویش درونش رها کنم

تنها شراب ناب کند درد من دوا
از دست روزگار همین در خفا کنم

یاران کجا شدند در این دوره ی غریب
در شهر با چراغ پی آشنا کنم:

دلها فسرده است از این روزگار دون
ترسم که شرح علت این ماجرا کنم

ای وای من ز پند ریائی دلم شکست
بهتر که پند او همه باد هوا کنم


جعفر تهرانی

دیگر که مرده هستم، دیدار ما خطر نیست

دیگر که مرده هستم، دیدار ما خطر نیست
در یک قفس اسیرم ، نه بالی و نه پر نیست

در لشکری با دشمن در جنگ و در ستیزم
با خصم من پسر هست ،اینجا مرا پسر نیست

گم گشته کویرم قدرت نمانده من را
حتی سرابی از دور از بهر ما اثر نیست


پیک صبا خبر را از ما فقط بگیرد
وقتی که باز گردد اصلن از او خبر نیست

خشکیده ام ولیکن اقبال ما تمام است
راحت کنید من را اینجا مگر تبر نیست

در آسمان چارم آنجا ترا پدر هست
اینجا میا که دیگر، ای وای من پدر نیست

ما را گذار دیگر ، از راه دیگری هست
افکار قهقهرائی با عقل معتبر نیست


جعفر تهرانی

دلشادم و سرمست نه از باده ی انگور

دلشادم و سرمست نه از باده ی انگور
کز محتسب شهر به کنجی شده مستور

با باد صبا آمده از دوست پیامی
از آنطرف آب که راهی ایست بسی دور

گفتم که دهم پاسخ او از دل و از جان
دیگر نکنم این قلم خویش به سانسور

تا رفت قلم دستم یک معجزه ای شد
گویا که کسی گفت مرا اکتب بالنور

با نور فرستادم و با نور رسیدم
زیبا رخ و مه پیکرو چشم آبی و مو بور

زیبا رخی در دنیا نی حور بهشتی
افسانه اقوام دگر کلده و آشور

در چهره او صنع خدا بود هویدا
گفتم که تبارک به خدا با دل پرشور

ای بانوی من با تو که محبوب بیامد
در این دل غمدیده و رنجیده و مهجور


جعفر تهرانی

عمری غزل برای تو گفتم کفاف نیست؟

عمری غزل برای تو گفتم کفاف نیست؟
عمرم برفت پای تو اصلا خلاف نیست

رفتم کنار برکه که مهتاب روی تو
بینم،درون برکه دگر آب صاف نیست

صلح و صفا بیارو کبوتر هوا فرست
شمشیرهای تیز چرا در غلاف نیست

من اهل صلح هستم و تو اهل جنگ گرم
ما بین ما که هیچ سر ائتلاف نیست

بی پرده آنچه در دلم آید کنم غزل
اشعار عاشقانه من در لفاف نیست

در عمق شعر من نظری بر دلم نما
دانم کسی مثال شما مو شکاف نیست

دورت طواف میکنم اما تو ماه من
دور زمین که شان تو اصلا طواف نیست

همچون فرشتگان خدائی برای من
این گفته از دل است سخنهای لاف نیست


جعفر تهرانی

کی میشود که باز با ما مهربان شوی

کی میشود که باز با ما مهربان شوی
چون جوی اب صاف کنارم روان شوی

بوی بهار آید و بهتر که همسفر
با کاروانِ باغِ گلِ ارغوان شوی

از بس که دیر کرده ای ،من نصف جان شدم
نصف دگر بگیر، چو در اصفهان شوی

مهمان من تو باش تا جانرا فدا کنم
یک جام بوسه خواهم اگر ، میزبان شوی

ای آهوی رمیده اجازت بده که ما
ناز ترا کشیم نه از ما نهان شوی

من دکترای عشق ز مجنون گرفته ام
آخر چرا رفوزه تو در امتحان شوی

گر روزی ماه در بغل مادرش شود
ترسم به جای ماه تو در آسمان شوی

ای پادشاه حسن که حق داده ای طلاق
ای وای اگر تو خسرو صاحبقران شوی



جعفر تهرانی