| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
هزار تا حرفِ قشنگ بلدم بزنم که دست یه نفرو از باتلاق بگیره بکشه بیرون
اما خودم تو همون باتلاق در حال غرق شدنم. هزار راه بلدم که حال کسی رو خوب
کنه اما حال ِ خودم انگار سر جاش نیست. انگار تو هر جمعی میتونم با همه
بجوشم اما تنهای تنهای تنها باشم. انگار غریق نجاتی م که تو دریا غرق میشه.
اینا ترسناکه. اینا زورم نرسیدنه. مشکل من دنیا و اتفاقات مزخرفش نیستن،
مشکل من خودمم که زورم به خودم نمیرسه. اعتمادی که از خودم به بقیه نشون
دادم، خودم به خودم ندارم. انگار همه جوابا رو بلدم اما همه رو غلط
مینویسم. انگار که آدرس درست رو میدونم اما از کوچه اشتباه میرم. به بن بست
میرم. میرم که ته خیابون گریه م بگیره، شاکی باشم. انگار همه چشمه ها برای
خودم خشکیده و راهی برای رفع این تشنگی نمیشناسم. انگار اتفاق ِ خوبی
میتونم باشم، اما نه برای خودم، نه برای زندگی خودم .
[مهتاب خلیفپور]
وقتی مهربانی جزیی از وجودت باشه،
هیچوقت نمیتونی ترکش کنی،
حتی اگه هزار بار دیگه هم
به خاطرش دست بینمکت رو داغ کرده باشی...☺
امیدها شبیه هم نیستند؛
دست یکی به آسمان چنگ می زند
دست یکی به انسان...
دست های انسان ها شبیه هم نیستند
یکی خاک را به باد می دهد
یکی عمر را...
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند
یکی زندگانی می کند
یکی تحمل...
ﺍﻧﺴﺎنها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ نمیکنند
ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ،
ﯾﮑﯽ ﻣﯽشکند!
ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ نمیشکنند
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ میشود،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ…
| رسول یونان |
دقیقا اونجاییام که محمد یغمایی میگه:
نشستهام وسط زندگی
صبور،غمگین،امیدوار،خسته
ادامه دهنده و ادامه دهنده.
گنجشک راز خلقت بود
بال ها حقیقت پریدن
و پریدن آغاز پرواز
و انسان،انسان،انسان...
و من که با پاهایم می پریدم
درگلشن غم ژاله فراوان دارد
هر روز دو سه غصه ی پنهان دارم
باران زده بر صورت پاییزی من
هرچند که ریشه در بهاران دارم
خدایا
وقتی دلم نا آرام است
می دانم در جایی تو را از یاد برده ام
مرا دریاب
که این خسته دل
نیاز دارد نگاهت را
}ما اوّل واکنش اطرافیان را حدس میزنیم، بعد کاری را میکنیم یا نمیکنیم.
به همین دلیل، بسیاری چیزها بر زبان آورده نمیشوند؛
بسیاری امیدها به مرحلهی کنش نمیرسند. در جهانِ جان ما جنینهایی هستند که هرگز متولد نمیشوند:
«سلام بر نامههایی که هرگز ارسال نشد؛ از هراسِ سرمای پاسخ...».
