ای آشنای من!
برخیز در این ازدحام گم شدم
در دیار بی کسی
کسی برایم نمانده
وابسته تنهایی شدم
در شب مهتاب
با خواب وخیال تو خو کردم
همدم سکوت شدم
فرجام من وسکوت
تنهاتر از قبل بود
دستم به دو دست مهربانت نرسید
فـریـادِ دلـــم بـه آسمانـت نـرسید
گفتم که به گرمی تو رو خواهم کرد
افسوس که جان من به جانت نرسید
نیلوفر_سلیمانی
کار دنیا را می بینی؟
یه امشبی که به خوابم آمدی
من از غصه تو بیدار بودم
حق با شاملو بود
هرگز کسی این گونه فجیع
به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم
نسترن هایی که دوست داشتی
شکوفه دادند
بوی لبخندت را می دهند
قلمه زدم
تا وقتی ریشه کرد
برایت بیاورم
بپیچد لابه لای بید مجنونی
که حالا ریشه اش تو را در آغوش گرفته
هوا پر شده از بوی نارنج که نه
رایحه گیسوانت
حتی عطرش هم طاق می کند
قرار بی قرارم را
می بینی؟
هنوز هم زبانه می کشد
از لابه لای خاکستر خسته ای
که تمارض می کند سرد شده
از خودت بگو
آنجا هم آسمانش کوتاه است؟
اینجا که نفس بالا نمی آید
خورشیدم محض رضای خدا
چشم باز نمی کند
هنوز شب است
ظلمات محض
شبیه جامه تنم
راستی
خط اصلی خدا
از دسترس خارج شده
تو که همسایه اش هستی
سراغش را بگیر
شاید مساعدت شد
آمدنم تسریع شود
همین چار شوید موی باقی مانده هم
دارد سفید می شود
صدایم کن
سرو هزار ساله من
لقمان مداین
در باتلاقی راکد،
آبی مانده بود
که خدا
روزی دستهایش را در آن شسته بود.
محمد حسن طباطبایی جعفری
آفتاب آمد میان دشت، چشمانم نشست
نغمهات در گوش دل، چون لحن بارانم نشست
نسخهی لبخند تو بر زخم جانم مرهمیست
بوسهات بر شعلهی شبهای سوزانم نشست
دستهایت باز شد مانند شاخه در بهار
دست تو در سبزهزار گرم دامانم نشست
چشم تو آیینهی راز جهانم گشته است
آه، وقتی خیره شد، آرام در جانم نشست
خواب دیدم با تو در ساحل قدم زد، موج دل
دیده وا کردم، خیال تو به چشمانم نشست
پیش تو، خورشید هم از چشم من افتاده بود
تا نگاهت بر دلم افتاد، ایمانم نشست
سایهات وقتی گذر کرد از دل بیسایهام
نور شد، بر تار و پود شب، چراغانم نشست
لحظهای با خندهات در خلوت دل آمدی
ناگهان آرامشی شیرین به طوفانم نشست
قلب من حیران شد از عطر نگاه روشنت
نور مه در سایهی پلک پریشانم نشست
در دعای نیمهشب نام تو را آهسته خواند
عطر یاسِ ذکرِ تو بر لبِ قرآنم نشست
چشم بستی، کهکشان در آسمانم گُل فشاند
نقش آن تصویر شیرین بر زمستانم نشست
تار گیسویت چو شب بر شانهٔ آفاق ریخت
موجِ مهتاب شبانه در بن جانم نشست
تا نفس دارم، دلم با عشق تو همخانه است
نام تو چون چلچراغی، بر شب جانم نشست
علیرضا گودرزی
عشق من وتو مثال سراب یا رویا شد
عمر بر این روال گذشت ولی رسوا شد
انجام نگرفت وپایان نشد درد دل ما
چون دو پنجره محکوم به نگاه ولی حاشا شد
عبدالمجید پرهیز کار
اندکی بهار
ودرختی که عاشق سکوت است
همین کفایت می کند
که از افسون چشم هایت
تابی بسازم
وجایی نزدیک به مچ پای خورشید
هوای خود را در هوای تو در آمیزم
نازنین رجبی
جز خار و خسی چند درین سایه نرویید
من رخت ازین سایه ی نمناک ببستم
کنجی که به گرمی خرد گرم شود گاه
بهتر زکناری و بر ساحل خشکی
من آب خرد از بر خورشید بخواهم
نی صورت بی حاصل و نی جامه ی تقوا
در باغ گلی به ، که به تدبیر برویید
نی سرو دو صد قد که نبودش ثمر و سود
الهه رزاز مشهدی
مهربان تر نگاه اَم کن
سُراغِ ستاره را
درسوگِ شکوفه ها قاب کرده ایم
هاله ای / از دور
حیرانِ / میخ هایِ دیوار است
حیرانِ آونگی ست
که / درلفافه / زمانِ رفته را اعلام می کند
کمی / مهربان تر نگاه اَم کن
تاسایه یِ ستون هایِ /کالِ هراسِ معابد
تهدیدی / برایِ چهره های آشفته نباشد
ترس وُ سرسام
به لحظه هایِ آونگ نیآویزد
لب هایِ داغِ این واژه هایِ درآتش
چایِ سرد ننوشد
گمی ... کمی ... مهربان تر نگاه اَم کن
بی مرز وُ فاصله / حتّا اگر
همه یِ گُل هایِ جهان
سیمِ خار دار باشد
یا / هوسِ یک سبد خورشید
قطره هایِ اشک را
بتاراند ...
فریدون ناصرخانی کرمانشاهی