شب به شب در من هجوم سایههای روشن است
هر که خوابم را ربوده، از تبار دشمن است
در من این خاموشی ممتد، صدایی بیزبان
در گلوی زخمیام، فریاد و آه و شیون است
گاه بغض من به دریا میرسد بی ناخدا
گاه این اندوه پنهان، ناخدای توسن است
هر کجا رفتم، پناهی جز غبار راه نیست
خانهام شاید نه در این خاک، در باد کهن است
با من از رفتن مگو، من ریشهام در بودن است
جای پایم مرز بین خواستن یا رفتن است
در کویر بیتماشا، سوسن آوازم نخفت
هر که از گل دور گردد، همدم خار و تن است
خاک اگر با خَوی بیگانه شود، بیریشه نیست
خیزش از این رنج پنهان، زایش یک خرمن است
نه حقیقت در زبان آمد، نه معنا در سخن
پرده ای در بین ما باشد حجابش سَروَن* است
هر که با آیینه پیمان بست، خود را گم نکرد
نور اگر از خود نتابد، بیثمر چون روزن است
عقل، در تردید خود آئینه را گم میکند
آنچه با شک روشن آمد، خندهی یک دشمن است
پرسشی بیپاسخ از آغاز در من بوده است
آنچه آمد بیصدا، در ریشهی ما بودن است
تیر آرش در من افتاد از تنم چیزی نماند
مرز بودن را نشانم آخرین پیراهن است
عشق را بشکن اگر چون آینه بیچهره شد
حسرت بیجان شدن، در آینه هم بشکن است
نه سکوت آینه ام بود نه شک ایمان من
حرف ناگفته درونم آخرین فریاد من است
مهرداد خردمند
چون سیبی در بهشت
چیدمت
از چشمانِ تاریکِ شب
تا در خیالِ داشتنِ تو
آرام بگیرم.
#مطهره احمدی
ای کویر با من بگو آیا بهار را دیده ای
در تن خشکیده ات آبی گوارا دیده ای
وارث درد و فراق عالم و آدم شدی
آن به ره گم کرده در دور دست ها را دیده ای
در سکوت پر رمز و رازت آرزو موج میزند
حسرت خشکیده در قلب نهال را دیده ای
نه صدایی میدهی نه شکوه ای از روزگار
کوچ تلخ بوسه های باران را دیده ای
از فریب روزگار دوری و تو بی خبری
چرخش ایام بر شاه و گدا را دیده ای
ای کویر فصل بهار نیز بر ما افسانه شد
گر آب خوش ما دیده ایم نیز هم تو دیده ای..!
منوچهر برزگر
از قلبی که
می شود سنگفرش قدم یار،
مشتاق ترم به دیدار!
فرشته سنگیان
عشق شعلهایست
که در نگاه آتش میزند
بر لبهای تشنه و سوخته،
که از بوسههای معشوق،
طعم گس را در دل میسوزانند.
سیدحسن نبی پور
با خنده های دل گشا هردم به رقص اور مرا
با شادی بی انتها هر دم به رقص اور مرا
شوری به پا کن در دلم شوقی بیاور درسرم
با نغمه های خوش نوا هردم به رقص اور مرا
هی شاد باش ودف بزن هی پا بکوب کف بزن
رقصنده و رقصان بیا هر دم به رقص اور مرا
از لحظه های خوب خوب از خاطرات خوش بگو
از غم مگو با غم میا هردم به رقص اور مرا
چون ابر پرباران بیا چون نم نم باران بیا
مثل نسیم وسبزه ها هر دم به رقص اور مرا
فصل بهاران امده شور امده شوق امده
چون چشمه ها ونهر ها هردم به رقص اور مرا
از دشت ها وباغ ها با گل بیا از گل بگو
با بلبلان شو هم صدا هر دم به رقص اور مرا
بی حسرت دیروزها فرصت شمار امروز را
بیهوده می پرسی چرا ؟هر دم به رقص اور مرا
از این زمین تا اسمان خورشید ومه اب وهوا
اینجا وهر جا مال ما هردم به رقص اورمرا
از ناکجا گویی چرا ؟ انجا خیالی بیش نیست
اینجا تویی تا هرکجا !هر دم به رقص اور مرا
وقتی رسیدی پیش ما باخنده های دل گشا
رقصنده و رقصان بیا هر دم به رقص اور مرا
یحیی رشیدی
آیینه باش، صاف و ز روی او
خورشید میدمد ز رب شوقجوی ره او.
هر چیز خوب، دیر ولی آمدن گرفت،
تا وا شود کلید، به قفلِ سبوی او.
لبخند بزن! زمان، ربنارفیق وفادار است،
با گل نشسته قصهی این رنگ و روی او
دل را رها بکن به نسیمِ رهاییاش،
بگذار مست باد شود گفتوگوی او.
هر روز صبح، پنجرهای تازه میرسد،
روشن شود به نور امید، آرزوی او.
با هر نشانه دانهی پیروزیات شکفت،
از خاکِ صبر رویید روزِ سبوی او.
آری، هنوز مانده به لب حرفِ ربنا
تا او شنید، تازه شود جستوجوی او.
عطیه چک نژادیان
سوز و گدازم از غمت فرخنده حالم در برت
ای ماه من جانان من جا ده مرا هم در سرت
در سر هوای دیگر است عقل هم جای دیگر است
عقل و سر و فکرت کنار جا ده مرا اندر دلت
عشق و عاشقی با من افسانه اش با تو....
می و مستی اش با من پیمانه اش با تو...
اندر این دوره ک جنگل شهر گشته است
شهود و شمع و شاعری بامن آوازه اش با تو
شنیدم آب خاموش میکند آتش را
ولی می سوزاند اشک چشم تو دلم را
زلال اشک تو رعدی است بر دل
که آتش میزند سر تا وجودم را
شاهین تجا