جرم من آن است که پیش از سحر

جرم من آن است که پیش از سحر
چون نسیم خورشید از دل شب راز کنم
سوز دل، آهوی وحشی شده‌ست
کز فراق همه قصه‌ را ز ابتدا راز کنم
پیش‌تر از طلوعِ صبح امید
حرف دل با لبِ پر ساز کنم
من گنهکار زمانم، که زود
نغمه‌ای ناب، به آواز کنم
ای که همدردی و روزن سوزی،
با دلم همدمِ دمساز کنم،
جرم اگر عشق بود، جان دهم
تا که این عشق سرافراز کنم
خون دل، رشته‌ی این قصه شد،
تا به شب، با سحر انباز کنم،
با تب تیز نگاهم به جهان،
پنجره بر دلِ دمساز کنم.
پوچان اگر، مزدِ شجاعت گفتند
جان فدای قدم راز کنم،
پیش‌تر از تپش ثانیه‌ها،
باز، لب تشنه‌ی پرواز کنم.
چشم در چشم خطر، بی‌هراس
راه بر قافله‌ی ناز کنم،
جرم اگر گفتن فرداست مرا،
سر به دل ربم آواز کنم

عطیه چک نژادیان

دستِ بی‌دستِ تو افسانه‌ی مردان شده

دستِ بی‌دستِ تو افسانه‌ی مردان شده
آستینِ خالی‌ات پرچمِ ایران شده
بی‌تو در میدان چه بی‌رنگ است رنگِ زندگی
خاکِ راهت قبله‌ی دل‌های بی‌جان شده
پرچم هم هر صبح می‌گیرد به نامت اهتزاز
تا صدای غیرت از نفست جان شده
خاک می‌گوید: قسم بر زخم‌های بی‌صدا
دستت هم بی‌ ادعا، کوه است و طوفان شده
حسینِ بی‌دست، ای افسانه‌ی فتح و جنون
با تو جنگ زمانه، رو به پایان شده
دستِ خالی‌ات به از صد لشکر وجنگ بود
خاک هم از هیبتت سرباز طوفان شده
ای فدای دست‌های بی‌صدا، بی‌ادعا
نام تو در کوچه‌های عشق، عنوان شده
هر که مردی را به شوقِ نامِ تو پیموده است
در مسیر عاشقی، تا ابد مهمان شده
با تو پیمان می‌بندیم: بی نفس و بی‌پروا رویم
تا که در طوفانِ مردانگی رهینی ایمان شده
انگاریک دست صدا داردو زجهان و غوغا شده
نام خرازی است که فریاد جان شده


عطیه چک نژادیان

کجایی ای امید دل، ای آخرین نورِ سحر

کجایی ای امید دل، ای آخرین نورِ سحر
ای آن‌که هستی مژده‌ی فردای بی‌شب‌های شر
جهان بی‌توست زندان، منم حیران و سرگردان
بیا ای ماهِ پنهانم، در چشمِ این کوثر
تویی آن گنجِ پنهانی که در هر دل نشان داری
نسیمِ جمعه می‌گوید: رسد روزی صدای در
مدینه تا نجف بویِ تو دارد، ای گلِ زهرا
همه کوچه‌ به‌ کوچه منتظر، هم‌پیمانِ یک باور
ندیدم کس چو تو یارا، که آید بی‌صدا هر شب
نگاهت را دلم حس کرد، ولی شرمنده‌ام دیگر
قسم بر اشکِ شب‌هایِ غریبی‌های زینب‌وار
که تا جان هست، می‌خوانم دعای ندبه را از سر
بیا ای وارث قرآن، بیا ای آیه‌ی تکوین
که بی‌تو رنگ می‌بازد، بهار و سرو و نیلوفر
چه شب‌هایی که با یادت، دل غم را زدردماصفا دادند
ز اشک چشمِ ما آید، صدایِ «عجلْ یا مولا»
صدای قدمت هر شب، به گوشِ دل طنین انداخت
ولی کو چشمِ بیداری، که بیند روی آن دلبر؟
نفس‌هایم غزل گردد، اگر آیی تو ازغیبت
به لب، ذکر تو می‌سازم: «مَتَیٰ تَرانا و نَراکَ؟»


عطیه چک نژادیان

زِ آشوبِ جهان دل را آرام باید،

زِ آشوبِ جهان دل را آرام باید،
درون سینه صبر ره دل ایوب باید.
زِ درد و رنج اگر خواهی رهایی،
چو مردان خدا دلی محبوب باید.
به لب شکایت و در دل رضا با حکم یزدان،
که راز عاشقان با صبر مکتوب باید.
مزن فریاد، اگر تیری ز تقدیرت رسیده،
که در میدان تقدیر، آنکه صابر خوب باید.
ببین هر برگ عشقی را که با باد خزان گفت:
مرا رفتن به حکم اوست مصلوب باید.
ربنا نسیم صبرم ده، که در میخانهٔ عقل
به صبر و رضا به رب گردون باید.

عطیه چک نژادیان

مدار این چراغ من، حدیثی از حیات است

مدار این چراغ من، حدیثی از حیات است
که هر جز آن به جایی، رهِ امید و ذات است
نخست، برق جاری، چو جان درون رگ‌ها
که بی‌وجودِ آن، دل ز تپش برات است
ولی نگردد این نور، عیان ز سیم و از برق
اگر نباشد آن کلید، که حکم اختفات است
اگر نبود دیودی، که سدّ راه گردد

دو سویه می‌رود برق، و این چه افتضاح است
مقاومت چو مردی‌ست، که پایدار مانده
که گر نبود، این نور بسی شتاب‌ را به ذات است
و آن خازن که هر دم، دهد توان تازه
به لحظه‌ای که باید، دلیل ارتباط است
چراغ هم که در آخر، نشان راهِ بیناست
همان که بی وجودش، جهان چه بی‌صفات است
کنون ببین که این نور، ز تار شب چه گیرد
که گر نباشد این راه، حیات بی‌حیات است

عطیه چک نژادیان

به راه رب، گر صد سال ره‌سپار شوی

به راه رب، گر صد سال ره‌سپار شوی
به یک نگاه، ز فیضش امیدوار شوی
ز سعی خویش، اگرچه به مقصد نرسی
به لطف رب، در این ره سزاوار شوی
دل از تلاش و ز رنج و غم ایمن مدار
که در پیالهٔ صبر، مغفور و رهاشوی
به بزم رب، اگر بی‌دعوتی رسی
به یک نظر، ز جام ایمان آسمان شوی
آتیه، گرچه سخن در پرده می‌گویی
به یک اشاره رب ز بدان رها شوی


عطیه چک نژادیان

پس بمان، ای مهر هستی، تا بگیرم از تو جان

تو هستی، ای جانِ جان، ای که در هر نفسم
نورعشقت جاری است، همچو مهری در قسـم
تو که باشی، غم نماند، دل نگیرد زین جهان
چونکه از لطف حضورت، گل کند صبحی جوان
چون تو هستی، من نترسم از شکست و از زوال
سایه‌ات آرامشی شد در هجوم ماه و سال
چون تو هستی، عشق جاری، دل رها از هر غمین
در حضورت، هر چه تار است، می‌شود نوری متین
تو که باشی، ظلمت دل رنگ آرامش شود
ابرها از نور عشقت، بارش ازدل شود
پس بمان، ای مهر هستی، تا بگیرم از تو جان

بی‌تو این دنیا ندارد رنگ و بویی در زمان

عطیه چک نژادیان

می‌پنداشتم که او ز جهان فرق دارد

می‌پنداشتم که او ز جهان فرق دارد
از موج غم و حادثه‌ها فرق دارد
گفتم که نجاتم دهد از تیرگی‌ها
دیدم که ز هر بی‌وفا فرق دارد
آن‌ها همگی رفتند و تنهایم گذاشتند
او ماند، ولی... او فرق دارد
دیگران اگر دست مرا رَها نمودند
او غرقم کرد... آری او فرق دارد


عطیه چک نژادیان

ای انسان، اگر داری دلی از مهر و دلسوزی،

ای انسان، اگر داری دلی از مهر و دلسوزی،
جهان را گلشنِ عشق و وفا کن، غرق در روزی.

به دستت شاخه‌ای از مهر، در چشمت صفا بنشان،
که دنیا بی‌کران اما تهی از عشقِ هر روزی.

اگر بینی که افتاده‌ست دستی در دلِ طوفان،
مرو بی‌اعتنا، برخیز، برگردان ز بدسوزی.

تو نوری در شبِ تاریک، امیدی در دلِ غم‌ها،
مبادا خامشی سازد تو را هم‌رنگِ آن سوزی.

جهان را می‌توان آراست با آیینه‌یِ انسان،
بیا لبخند را بنشان، که خوشبختی همان روزی.

عطیه چک نژادیان