در چشم تو، بازی هر تقدیر چرخید
عاشق پر از غم شد، ببین دلگیر چرخید
وقتی سکانست داش آکل، پر غصه باشد
مرجان، کنار صخره بی تصویر چرخید
ببر نشسته در نقوش این پتوها
عاشق شد و در گوشه ای، چون شیر چرخید
عطار نیشابوری ام، سیمرغ هستم
صنعان دل ترسا شد و چون پیر چرخید
چون شمس تبریزی ببین، عاشق ترینم
در قونیه ای مولوی، او دیر چرخید
با خال هندویت مرا، تنها گذاری
نادر شدم، وقتی که آن کشمیر چرخید
وقتی شکستی آینه ها را، عزیزم
اندوه و درد و گوشه ی تکثیر چرخید
مجنونم و کوه و بیابان، جایگاهم
لیلی من با موی چون زنجیر، چرخید
دیدی پلنگ منزوی، در روی قله
ماهی ندید و شد پر از تحقیر، چرخید
مانند حافظ، فال های ناب دارم
هرچند که، شعرم چه بی تفسیر چرخید
وقتی کلیله خواندنت، صد رمز دارد
آهوی من، امشب به یک نخجیر چرخید
ای اصفهان، کاشی فیروزه شدم من
زاینده رودت، در پی تغییر چرخید
رضا روزگر
دوش در خواب بدیدم که خدا
گِل من را به سر موی تو بست
کوبهی عشق دلم را کوبید
ریشهام را به سر کوی تو بست
من شدم مست دو چشمان سیاه
که جهان را به نگاهی بزدود
شب من خیره به لب های تو بود
که دلم را به کلامی بربود
بردم از یاد غمی بود اگر
نغمه خوان بر در میخانه شدم
خانهام راه به گیسوی تو داشت
رفتی و دور ز این خانه شدم
تو بهار دو جهانی که منم
نوبهارم ز وجودت صنما
چهرهات را ندهی هدیه به میغ
تو چراغ فلکی رخ بنما
مهدی مزرعه
درد این قافیه ها را همگان می خوانند !
آنکه می آید و می خواند و می ماند ؛ او !
نَقل این شعر و غزل را همگان می دانند !
آنکه دل دارد و دلدار نَیآزارد ؛ او !
من نگاهم همه لبریز زحرف و سخن است
وآنکه از قصه ی پر غصه نمی نالد ؛ او !
روزها می گذرند ، حادثه ها می آیند ،
آنکه آخر به بر ِ مقبره می آید ؛ او !
" معنی کور شدن را گره ها می فهمند "
آنکه در چشم و دلم یکسره می ماند ؛ او
حسین قربانی
اجازه می دهی آواره ات گردم در این دنیا؟
غلام حلقه بر گوشِ سراپایت شوم بانو؟
به رسمِ عهدِ دیرین، باز کن آغوشِ خود بانو
که من در بندِ عشقت، تا ابد رسوا شوم بانو
دو چشمت جامِ می، لب های تو رزی ز جنات است
از این مِیخانه لطفی کن، کمی ساقی شوم بانو
تو ماهِ آسمانی، من زمینِ تشنه ی دیدار
اجازه می دهی تا پای جان، شیدا شوم بانو؟
مرا با یک نگاهِ دلربا، تسخیر کن جانا
سپس فرمان بده، سربازِ بی پروا شوم بانو
تمامِ آرزوهایم، شده وصلِ تو ای دلبر
بگو با این امیدِ واهی ام، فردا شوم بانو؟
"غزل" از هجرِ رویت، زار و دلخون است ای جانا
بفرما تا به شعری نو، کنم دمساز تو بانو
امیرمحمد اکبرزاده
از گردش این زمانه ، می گیرد دل
در مـوی تـو آشـیـانه می گیرد دل
چون طفل که بی قرار مادر باشد
از دوری تـو ، بـهانـه می گیرد دل
سید علی کهنگی
مانده باقی کوهی از غم بعد یک دم انفجار
مردمانی رفته از دست و دمادم انتظار
در پسِ این حادثه انبوهِ بی فکریِ ماست
ما که داریم از ازل در خودستایی اشتهار
سر به سر اندوه و دردم در فراقت هموطن
مردمِ بی فایده آهسته و نم نم ببار
از میانِ آن همه شعر و ادب، تاریخ و شور
مانده در ذهنم فقط تک قصّه ی حلّاج و دار
لشکری بی پرده مانده بی سلاح و بی سپر
پشتِ میدان لشکری از اسب های بی سوار
درد این مردم نه نان است نه آب است نه مال
درد این مردم شده افرادِ تشنه روی کار
با من از اصلاح این غمباره میهن... هیس هیس!
خسته ام از این همه افکار در بند شعار
مسعود اویسی
تو همان
سلسلهی موی پریشانی
که حافظ میگفت
وای بر من!
که در این عصرِ معاصر
شدهام عاشقِ تو
ناهید ساداتی
نشسته در کنجی پنهان و تاریک
در خلوتِ بیصدا و پرهیاهوی ذهن،
تو ، ای هنرمندِ نقاشِ روح،
که با قلمی نامرئی و رنگهایی از جنس احساس،
روی بومِ تاریکِ دلها،
تصویرِ امید میکشی.
تو نه فقط کاوشگرِ رازهای نهان هستی،
که شاعرِ بیکلامِ دردها،
و نوازشگر زخم های بیصدایی.
هر بار که گامی برمیداری،
نه فقط راهی میگشایی،
که قصهای تازه میسازی،
قصهای که در آن، تنها نیستی.
تو، در تاریکترین شبهای ذهن،
چراغی میافروزی که نه فقط میتابد،
که جانها را به رقص درمیآورد،
و زندگی را به شعر مینشاند.
امروز، روز توست،
روزِ کسی که آرام ، بیادعا،
در پسِ پردههای ذهن ، معجزه میآفریند.
به مناسبت روز روان شناس
گوهر سادات سالاری