ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
صنما از بر و رویت به کجا سر بِنَهَم ؟
تا کی از هجر رُخَت بر کَه و بر کُه بِجَهَم ؟
تو چنان بر دل من رَخت بِبَستی که کنون
باید از هر دو جهان از سر عفت بِرَهَم
مهدی مزرعه
تو بیا تا خانه را حیران کنم
تو بیا تا شهر را ویران کنم
تو بیا ای عشق بی تکرار من
همدمم شو، همدم شب های من
مهدی مزرعه
هیچ تغییری نکردم شعر میخوانم هنوز
من همان سازنده اشعار بیجانم هنوز
بی رمق، بی جان و خسته، درد هایم بی شمار
از ریاضت ها، خرابی ها، گریزانم هنوز
مهدی مزرعه
خسته از بیشهی احساس شدم
عاجز از کلبهی این دهر شدم
نیست در شهر کمی رنگ خدا
نیست در برگ کمی آب روان
باغ زیبایی شهر
خالی از دار و درخت
دشت دیباجی شهر
تهی از پود و نخ است
مردم از دست گلی میرنجند
هیچکس ناروَنی را
لب یک جوی سیراب نکرد
هیچکس حرف دل زاغچهای را نشنید
پشت هر پنجره هم
خبری از گل نیلوفر عاشق ها نیست
روی هر شاخهی بید
حرفی از چهچههی بلبل نیست
مرگ دریاب مرا
تو مرا خانهی امنی هستی
تو مرا یار و پناهی هستی
در دیاری که پر از ناباب است
به که باید دل بست؟
به کجا باید رست؟
تو همان شهر و دیاری هستی
که در آن رنگ صداقت آبی است
که در آن زینت شب
روشنی ستاره است
که در آن بانگ امید
خش خش برگ گل رازقی است
عاقبت مرغ دلم
میکشد سوی و تو پر
و در آن روز کسی یاد مرا نیست به سر
مهدی مزرعه
با تو در همهمه عشق، چه حالی دارم
با تو در قلقله دهر، بهاری دارم
با تو در این دل طوفانی خود
اندر این کلبه احساس، امانی دارم
مهدی مزرعه
هیچکس حال مرا درک نکرد
هیچکس حرف دلم را نشنید
شهره شهر، به دیوانگی ام
من به این طعنه زنی خو کردم
دل من شعر خزان میگوید
همه دل باختهی بوی بهارند ولی
راه بیراهه برفتن
شرط دلباختگی است
عقل، پیمانه خالیست برای دل من
فهم دنیا ز دلم
دشت کویری است
لبش خشکیده
روح من همچو پر سنجاقک
میپرد بر سر مرداب وجود
مردم از فهم دلم بیزارند
دل من شور پرستش دارد
میپرستد بت نورسته به سر شاخه گل
که خزان را به بهار انجامید
لیک مردم همه پیمانه عقلی دارند
و مرا خالی از آن میدانند
راه تنهایی من از همه تن ها بگسست
خلوت شعر من از زحمت تن ها خالیست
مهدی مزرعه