خویشاوندی صبر و آسمان
به وسعت برفی است
که سه فصل را نباریده
یاسمن جبارپور
و تو آرمیدی
در بستری سبز که به رنگ تو بود
و در فصلی نو جوانه زدی
تا به یاد آوری شکوه زندگی مردن را...
نجمه پاک باز
اَلا ای دل، چرا از خود تو مینالی
از کدامین مردمی، همچون تو بیداری؟
من و سرو خیابان ها؛
به هنگام شبانگاهان
بدیدم من چونان جغدی، که زآن کَس ها مینالد
ز ژرفنای دلش چندان مینالد:
اَلا ای دل اَلا ای دل
تو بشنو تو مرا از دل،
دلم چندان بیزار است
مرا زآن گل گریزان است
چرا ای دل؟ چرا ای دل؟
دلم را محبس عشق است؛ اَلا ای دل.
دلم از عشقش بس ویران است
مرا در گوشه ای کنجم
بسی های و هوی دارم
دمی های به خود گویم، دمان دیگری هویم
دمادم دیدگان من،
شده است بر دَرِ رحمت؛ چنان آویخته آویخته
خداوندا به تو گویم که روزهایت بسیار است...
ولکن رحمت تو بس بسیار است:
چرا دیگر مرا راندی؟
چرا دیگر مرا دم از فراغ آشکارایی؟
بلی جغد داشتش مینالید
دمادم های و هوی میکرد
خودش بود و قیچی اش، دمادم او می رانید
دمادم می رانید و چندان تهدید ها میکرد...
گفتمش او را: اَلا ای جغد بیچاره چرا زاری؟
مگر تو گهگاهان بر زندانی؟
مگر تو بر ره و دینی، که چندان خود گنهکاری؟
مزن تو بر سرت آنقدر،
دل من به درد آمد.
تو را چیستت مگر آیا؛ تو را دیگر ،در دلت چنته؟
گفتا: نه ای انسان مرا بین
نی ره و دینم
ولکن بر دل و جانم چنانی من به خود زارم
که هر کس را نداند،ولی، شاید :
من آنم که ز عشق خود بیزارم...
بلی ای جغد بلی ای جغد
مرا نیز چونانت
ز عشق او گریانم دم من آن جوانی را،
که بردم بر درش آن عشق زیبایی
بله ای جغد بله ای جغد
زندگی را سیلی از چیز ها تو را گوید؛
ولیکن باید زیستن
که شاید از دم صبرم
ز عشقش شایدی را،
او، دمی آید...
سیدمحمد جعفری
چگونه با سر انگشتانت
به لمسِ ماه
دست یافتی؟
آنگاه که در خلسهای
به عمقِ ابدیت
شناور بودی؟
ناهید ساداتی
بیا از من گذر کن تا توانی
که از آسیبهایم دور مانی
دل سودازده اندیشهزا نیست
مرا یکجان به تن باشد تو آنی
شهناز یکتا
ای نگارا، یاد تو زیباترین افسانه است
لحظه های ناب مستی بر در میخانه است
هیچ نوری، زیباتر از مهتاب نیست
اهل دل را بی سبب شوق نگاه یار نیست
من دلم از عشق تو، شیدا شده
زنده چون امواج هر دریا شده
از فراغت، من یکی دیوانه ام
هر کسی را غیر تو بیگانه ام
در ره عشقت نباید شکوه کرد
یکه نازت را با ناز باید عشوه کرد
احمدرضا صفری
چندان که عرصه
به من تنگ شده
بیدرنگ
وَ درد هایم رنگ
به رنگ؛
که دنیا را تمام
جنگ می بینم و
آدم ها را :همه:
سنگ...
محمد ترکمان
غم از رنج گران من خجل شد
سر خود را گرفت و سوی دل شد
بگفتا شرمم آید از جدایی
هر آنکه شد جدا بارش به گل شد
فروغ قاسمی