و تو آرمیدی

و تو آرمیدی
در بستری سبز که به رنگ تو بود
و در فصلی نو جوانه زدی
تا به یاد آوری شکوه زندگی مردن را...

نجمه پاک باز

ای عشق تویی و

ای عشق تویی و
خرمن سرخ هزاران یاقوت
در نبض بغض سکوتت
رقص هزاران پولک طلایی نور
در التهاب چروک چشمانت
آوای هزاران تولد ستاره در صدایت
و رویش سبزترین ساقۀ یک هیچ
بر فراز روح آزردۀ آزادت...


نجمه پاک باز

به هیچ اندر هیچ این جهان خو گرفته‌ام

به هیچ اندر هیچ این جهان خو گرفته‌ام
چونان پیاله‌ای که بی می، ره به قلبی نمی‌برد
چنین قضاوت که می‌شویم از عالمین دهر
خدای را حق که او نیز اناالحق، قاضی نمی‌شود
به کار خویشتن‌داری گرم خواهد رسید
خدای را حق که ناحق نمی‌شود...


نجمه پاک باز

در این شهر دروغ و ریا دگر چیزی دلم را نمی‌برد

در این شهر دروغ و ریا دگر چیزی دلم را نمی‌برد
گر ز بی عشقی جان بمیرد در تن خویش،
دگر دل به تمنای اهل ریا نمی‌رود
جانم فرسود از این زمانه که جز به میل خویش
ره به قلب و آوایی نمی‌برد...


نجمه پاک باز