ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بگذار سکوت آیین من باشد
در جایی که ذهن در اندیشۀ قضاوت کور میشود
بگذار خودخواهی آیین من باشد
در جاییکه گلدان نازک عشق شکسته میشود
بگذار لبخند، رقص و آواز آیین من باشد
در جاییکه ناامیدی و بی فرجامی ستوده میشود
بگذار صداقت آیین من باشد
در جاییکه پرچم دروغ برافراشته میشود
بگذار...
نجمه پاک باز
من روح مقدسی هستم که
تاریکی را در آغوش خواهد فشرد
و در تن یأس، نور خواهد ریخت
من آواز روشنی هستم
که بر سپیدهدمان سروده خواهد شد
و درخشانترین ستارگان را
بر گیسوان شبها خواهد آویخت
من آوای روشن رقصی هستم در رنگها و سازها
من حقیقتی هستم خفته در جانها
و نجوای ظریف زنجره ای بر مردابها
درخشش صورتی نیلوفری
شکفته بر خواب غمگنانۀ آدمها
و شوق سرشار سیب سرخی
آرمیده بر شانۀ شاخساران
من درخشش نیلگون رنگینکمانی
در چشمان سرد جهان
من همانم که بدانی مرا در وجودت
همان سادگی سرشار عشق بر قلب تمام سپیدآبیها
بر آستان قلبی که خویش را به یاد میآورد
تا زنده در ذوق و شور شود
تا ابد هست یابد و در آغوش نیستی، هست شود
تا آنجا که در یگانگی، یأس و درد را در آغوش گیرد
و درخشانترین جهان جاوید شود
نجمه پاک باز
و تو آرمیدی
در بستری سبز که به رنگ تو بود
و در فصلی نو جوانه زدی
تا به یاد آوری شکوه زندگی مردن را...
نجمه پاک باز
ای عشق تویی و
خرمن سرخ هزاران یاقوت
در نبض بغض سکوتت
رقص هزاران پولک طلایی نور
در التهاب چروک چشمانت
آوای هزاران تولد ستاره در صدایت
و رویش سبزترین ساقۀ یک هیچ
بر فراز روح آزردۀ آزادت...
نجمه پاک باز
به هیچ اندر هیچ این جهان خو گرفتهام
چونان پیالهای که بی می، ره به قلبی نمیبرد
چنین قضاوت که میشویم از عالمین دهر
خدای را حق که او نیز اناالحق، قاضی نمیشود
به کار خویشتنداری گرم خواهد رسید
خدای را حق که ناحق نمیشود...
نجمه پاک باز
در این شهر دروغ و ریا دگر چیزی دلم را نمیبرد
گر ز بی عشقی جان بمیرد در تن خویش،
دگر دل به تمنای اهل ریا نمیرود
جانم فرسود از این زمانه که جز به میل خویش
ره به قلب و آوایی نمیبرد...
نجمه پاک باز