با حروفت آشنایم

با حروفت آشنایم
و تو چیره بر تاریکی من
چشمانم
رنج کشید تا به تابش تو عادت کرد
و تو نور در صدا
و صدایی
در نوری
به در کوفتم
پنجره گشودی
غبار جمع کردم و درد
نسیم شدی و به آرامش شیرینت دل بستم
در آتش تو
دود هم تلف نمیگردد
ای سرخ برهنه
تو یک ارتفاعی و لمس تو قاعده دارد
و شبنم
چکید
بر
پایِ گنهکارم
چنبره زده ام در خلوص
و این یک قانون است که
قطره ی آزرده
به جایی باز میگردد که از آن آمده است
من از این مدخل تنگ
لابلای
سنگهای بیشمار
تو را
میخوانم
که
کاری کن
کاری کن با این همه
مورچه های
کلاه قرمزِ
زندگی
ابابیلهایت کجایند
بلوط های مرا دزدیدند
سنجابی ام که به نجوای درخت دل سپرده
دارکوب همچنان میکوبد
فیل غران میکوبد
به تو پناه آورده ام ای دژ اشک
و به لاک تو فرو رفته ام ای قالب ضخیم
کاری کن ای طومار مقدس
که آواز تو
چیره بر هر نت لرزان خاک ست
هر چند که سنگ
در چشم ابلهان
کوه
شده باشد و در تاریکی غار
بلوطها را
مخفی کرده باشند

فرهاد بیداری

دریای بی‌کران،

دریای بی‌کران،
نه آب است، نه سکوت...
طوفانی‌ست که هر موجش،
کاخ‌ها را به آوازِ غرور و زاغه‌ها را
به زمزمه‌ی صبر می‌خواند.

ستارگان عاشق،
در شب‌های تاریکِ بی‌پایان،
چشمان‌شان نردبانی‌ست پوسیده،
که هر صعودش به قعرِ دنیای پر از گردنه می‌رسد.

دستان نیازمند را چه جایِ دعا؟
وقتی سایه‌بانِ آسمان،
به جز قهر، چیزی در ارمغان ندارد.
عارفان در خواب‌های سنگینِ معنا، گم شده‌اند،
و عاشقان، خون دل‌شان را لبخندی نقاب کرده‌اند،
تا خیابان‌های شلوغ را گواه نالیدن نکنند.

نیازمندانِ آبرومند،
غرورشان، پرچمی‌ست که بر ویرانه‌های نان برافراشته مانده
و شکم‌های سیمان‌ِ بی‌آبرو،
دهانی‌ست باز، برای بلعیدنِ بودن دیگران.

کاخ‌ها، قصری از غبار؛
کوخ‌ها، سرزمینی از سکوت،
و زمینِ تشنه،
چادر بر سر کشیده، در تمنای رحمت بارانی که نمی‌آید.

آب و هوا، اسارتِ فصل‌های خشمگین است،
و بر جایِ رودها،
حوصله‌ی ترک‌خورده‌ی خاک است،
که لالاییِ آتش در گوشَش زمزمه می‌کند.

اما امید...
امید شانه به شانه‌ی درختی پوسیده،
در عصرِ قحطِ ریشه‌،
هنوز سایه می‌فروشد،
شاید آسمان، شبی در خواب زمزمه کند:
«زمین بازخواهد گشت،
به جایگاهی که روزی رؤیایش بود...»

این‌جا،
شعر پایان نمی‌گیرد،
بلکه در نفسِ دریای بی‌کرانِ سوگ،
رود دوباره معنا خواهد گرفت.


حافظ کریمی

هی می‌گن آزادی قشنگه

هی می‌گن
آزادی قشنگه
آره قشنگه
ولی یه وقتایی
اون‌ قدرا هم خواستنی نیست
وقتی بدونی
تو هر راهی که بری
یه جور گم شدنه
وقتی دلت
به همین تکراریا خوشه
به همین دردای آشنا
وقتی یه گره کوچیک
تو بالات گیر کرده
و تو خودتم
نمی‌خوای کسی بازش کنه
آره  پرنده‌ای
ولی شاید
دلت نمی‌خواد
پرواز کنی
شاید
دوست داری فقط
یه گوشه بمونی
و آروم نفس بکشی
بی‌پر
بی‌بال
بی‌انتظار
تو قفس
تمام احساسم.
اما در این قفس
من آزاد شدم.
نفسم به تو
پیوسته‌ست
حتی در سکوت‌های
میان کلمات
یک دنیا از عشق در تو گم
شده که من هر
روز آن را می‌جویم.
و در فهم این عشق
هر لحظه بیشتر
از پیش در تو غرق می‌شوم.


ملیحه ایرانلو

هدهد آورد خبر

هدهد آورد خبر
غم نوبر است
یأس در اردیبهشت
ناممکن است
خنده ها را تن کن
یأس را در بند کن
لبخند بزن
بر تمام آنچه بود
آنچه گذشت
بر تمام هرچه بود
هر چه که رفت
خنده هارا تن کن
یأس را در بند کن


معصومه داداش بهمنی

سفرم آغاز شد،

سفرم آغاز شد،
نه با پای‌هام
که با چشم‌هایی که بسته بودند،
و در دل،
راهی به سوی بی‌انتهایی که در خودم پنهان بود.

این سفر،
نه نقشه‌ای دارد
نه مقصدی،
تنها جاده‌ای‌ست پر از سوال،
که جواب‌ها
همواره در نسیمِ سکوت در انتظارند.

دریاها و کوه‌ها
درون من قرار دارند،
رودهایی که از لابه‌لای افکار می‌گذرند
و آسمانی که قلبم
به آن گره خورده است.

هیچ‌کس مرا راهنمایی نکرد
جز سکوتی که در عمقِ خودم بود،
و هیچ‌چیز جز خودِ من
پاسخ‌هایی را که جستجو می‌کردم
نداشت.


فریده ملک محمدی گله

نیستی و من بیاد تو

نیستی و من بیاد تو
دل به ترانه بستم
قلم بدست گرفتم و
تو خلوتت نشستم
از عشق تو نوشتم و
شعر و غزل سرودم
هدیه شد این ترانه ها
از تو به قلب خستم

اگه جـای تو ، کنار من خالیه
دوریه تو..، عادته..، دو سالیه
شد اگه بهت، رسیدنم یه رویا
تو خیال تو، پرسه زدن عالیه

نگی با خودت، من اینو میگم،
لابد از خدامه
میخام بدونی، وقتی نباشی
یاد تو باهامه
الهه ی عشق، تو شدی همه
تارو پود قلبم
اسم تو تو هر بیتی که بیاد
شاه ترانه هامه


محمد قائمی نیا

کجایی یارشیرینم

کجایی یارشیرینم
رفیق روزدیرینم
دمی ازفکرتوجانا
نخوابیدم نیاسودم
شب ازرویای شیرینت
سحربی خواب تورا،پیوسته می دیدم

نسیم منصوری نژاد

نگاهت همچوبیتی ازغزل

نگاهت همچوبیتی ازغزل
من پِیِ آن نگاهت بودم از،ازل
ای صدای دلنشینت چون سازِنِی
داغ عشقت ببینم تابه کِی


نسیم منصوری نژاد