کجاست فجر هدایت در این شبِ بی‌کران؟

کجاست فجر هدایت در این شبِ بی‌کران؟
طلوعِ صبحِ حقیقت از پسِ این دودمان؟

هوای شهر، پریشان در ازدحامِ غبار
زمین، ز دردِ هزاره، زخمی و داغدار

به خون نشست عدالت به تیغِ کینه و سود
دروغ گشته تجارت، حقیقت آلوده رود

سرابِ وعدهٔ پوشالی از افق برخاست
ز سودِ خسرَتِ مردم، پایهٔ قدرت رُباست

مدیرِ جاه‌طلب، بی‌هنر، فاقدِ خرد
چو باد بر سرِ صحرا، بی‌قرار و بی‌مدد

به ضربِ این قلمِ ناحق و سیاستِ خام
زمین، اسیرِ قلاده، زمانه در زنجام

وامِ فرزند و ودیعه، واژهٔ تهی به لب
چه مژده‌ای است در این خوابِ ابدی بی‌طلب؟

ز نالهٔ مادران، شیرِ خشک، گشته غمی
و پای بی‌رمقِ طفلان، صخره و همدردی کمی

غروبِ عافیت افتاده بر دیارِ خرد
و دردِ خاک ز پستی به قامتش مُزدد

روا نبود که این خاک شکوهمند و سترگ
به زیر بارِ خفت گردد چنین سرد و مرگ

ولی در این دلِ ویران، هنوز نوری هست
هنوز در قلبِ صحرا، امید شوری هست

اگر زمانِ گزینش چو صبح زاده شود
طلوعِ مُلکِ وفا از دلی گشاده شود

که ما ز خاکِ خدابخش لطفِ رحمانیم
پر از درختِ سخا، آشیانِ ایمانیم

به دستِ مردمِ آزاد، باغ خواهد شد
سیاه‌دودِ شبِ تیره، رنگِ ماه خواهد شد

سرودِ رزمِ مظلومان به گوشِ ظلم رسان
که بیدلان به پا خیزند، روزگار را بشکان

دلارِ وحشی و طغیان، چو دودی بی‌نشان
به عشق این وطن بشکسته می‌شود زمان

چه جان‌های پرشری در پروازِ صبح خُرد
که سایه‌های ستم را ز خاک، به باد سپرد

طلوع کن، ای ایران، ز خاکِ پاک و عزیز
که بخت، بیدارِ تو گشته، طلسم را بَریز

جهان به رقص درآرد ز شوق پاکیِ تو
زمین، طنین دهد آواز پایداریِ تو

ستاره‌ها ز ره برسند به شب چراغ شوند
ز خونِ گرمِ شهیدانت، آفتاب شوند

مپاش دردِ یتیمان، که نور امید تویی
مپای ظلمِ گران، که طلوع جاوید تویی

حافظ کریمی

دریای بی‌کران،

دریای بی‌کران،
نه آب است، نه سکوت...
طوفانی‌ست که هر موجش،
کاخ‌ها را به آوازِ غرور و زاغه‌ها را
به زمزمه‌ی صبر می‌خواند.

ستارگان عاشق،
در شب‌های تاریکِ بی‌پایان،
چشمان‌شان نردبانی‌ست پوسیده،
که هر صعودش به قعرِ دنیای پر از گردنه می‌رسد.

دستان نیازمند را چه جایِ دعا؟
وقتی سایه‌بانِ آسمان،
به جز قهر، چیزی در ارمغان ندارد.
عارفان در خواب‌های سنگینِ معنا، گم شده‌اند،
و عاشقان، خون دل‌شان را لبخندی نقاب کرده‌اند،
تا خیابان‌های شلوغ را گواه نالیدن نکنند.

نیازمندانِ آبرومند،
غرورشان، پرچمی‌ست که بر ویرانه‌های نان برافراشته مانده
و شکم‌های سیمان‌ِ بی‌آبرو،
دهانی‌ست باز، برای بلعیدنِ بودن دیگران.

کاخ‌ها، قصری از غبار؛
کوخ‌ها، سرزمینی از سکوت،
و زمینِ تشنه،
چادر بر سر کشیده، در تمنای رحمت بارانی که نمی‌آید.

آب و هوا، اسارتِ فصل‌های خشمگین است،
و بر جایِ رودها،
حوصله‌ی ترک‌خورده‌ی خاک است،
که لالاییِ آتش در گوشَش زمزمه می‌کند.

اما امید...
امید شانه به شانه‌ی درختی پوسیده،
در عصرِ قحطِ ریشه‌،
هنوز سایه می‌فروشد،
شاید آسمان، شبی در خواب زمزمه کند:
«زمین بازخواهد گشت،
به جایگاهی که روزی رؤیایش بود...»

این‌جا،
شعر پایان نمی‌گیرد،
بلکه در نفسِ دریای بی‌کرانِ سوگ،
رود دوباره معنا خواهد گرفت.


حافظ کریمی

کاش ، کاشها را سپاریم به دلِ تنگِ حَسَد

کاش ، کاشها را سپاریم به دلِ تنگِ حَسَد
ابر و باد و مه و خورشید و امید جنگِ حَسَد

نسلِ ناکامی که کامش نرسید جام طلا
هنرش درد و بلا شد که رسید کامِ حَسَد

حافظ کریمی

من صبورم اما

من صبورم اما
از تَرَکهای لبِ طفل یتیم
عجز آن پیر زنِ فاقد نان
سفرهِ خالی همسایه ی زَر
سردیِ رنگِ غمِ رویِ پدر
ته دل می رنجم

ساکنم غربت کاشانه ی غم
تلخ تر از بزکِ سایهِ شب
از بزک های بدون احساس
دایماً می ترسم

گریه هایم مخفی ست
چو غریبانه ای در بندِ سیاه
مثلِ دل سردی آن وعده چاه
که ندارد آبی
تَر شود مردابی
وقت رقاصی رقاصِ کهن
لبِ خود میبندم

گر چه اندازه اقیانوسِ هند
عاشقِ فریادم
دولتِ حبسِ گلوگاه زمان
وقتِ خوابیدن در تختِ روان
به جهان می‌خندم

من صبورم اما
بی دلیل از نفسِ باد بهار
گریه خلوتِ افرادِ دیار
همچو باردار گرفتار ویار
اندرون می لرزم

حرصِ نامردی مردانِ سیاه
رویشِ جلفِ سفیران تباه
همه را می‌بینم
گر چه لب می بندم
همچو دیوانه ی مست
بی هدف می رقصم

کرکسان می تازند
در غیاب شیران
چون خدا بیدار است
غیرتش را دیدم
قامتم رعنایست
شادمان از رحمت
بی دریغ از زحمت
در دلم می خندم

حافظ کریمی

ستاره چشمکی چِکاند دلِ قمر عاشق شد

ستاره چشمکی چِکاند دلِ قمر عاشق شد
تبسمی به لب نشاند به عاشقی لایق شد


کرشمه ی ستاره ای ستاره را ماهی کرد
خلیج پارس دلی گشود هلالِ مَه فائق شد

چنین نظاره کرد خزر ستود خلیج پارسیان
میانِ این دو نیک نشان رفیقشان قایق شد

ستاره شد عزیز ماه نمونه شد ستارگان
به دوشِ پارسیان نشست هنرورِ بالغ شد

ستارهِ طلایی رنگ نشست دلِ خلیج فارس
سروری درگرفت میان شهیرِ کان لایق شد

ز تیرِ آسمان رسید خبر به قوم پارسیان
بگو لسان الحال ما که لایقی لایق شد

حدود حد ومرز پارس ستارهِ طلائی شد
هنر اسیرِ سیرت است هنروری لایق شد

حافظ کریمی

فریادِ بی فریاد ندارد دادرسی بَر

فریادِ بی فریاد ندارد دادرسی بَر
فریاد باید بود که سربازی دهد سَر

ظلم است اگر زَر را سپاری غیرِ زَر گر
دریا و اقیانوس تَرند بیرون درون زَر


حافظ کریمی

موهایِ سپیدی که پدر سَر دارد

موهایِ سپیدی که پدر سَر دارد
گنجینهِ دُرئیست که پسر بَردارد

بَرپائی یَل ها چه بهائی دارد ؟
چینهای جَبینی که پدر بردارد

حافظ کریمی

فَلَک با ما چه کردی این چنینیم

فَلَک با ما چه کردی این چنینیم
به ظاهر خنده رو دل اهلِ کینیم

نداشتیم ما چنین رسمِ سیاهی
نَچرخَد چَرخَت ای چَرخ کِی چنینیم



حافظ کریمی

آنی توقف کرد زمستان اذنِ مالک

آنی توقف کرد زمستان اذنِ مالک
گشت سنت یلدایی تا بیدار بمانیم

ده قرن نیامد اِبن حیدر دُرِ کوثر
شد لحظه ای ما تشنهِ دیدار بمانیم

عالم پریشان شد زِ هجر قائم یاس
گوئید دلیلِ غلفت از جان را بدانیم

پر مدَعا هستیم که سربازانِ شاهیم
پس غرقِ در آمال دنیا را چه دانیم

عاشق ندارد اختیاری کوی معشوق
مجنونِ معشوق را چرا عاقل ندانیم

حافظ مَزن لاف ناتوانی درکِ عشاق
در بندِ نفسی حبسیان را حُر ندانیم

حافظ کریمی

شاها که رفیقی چه رفقیم تو را

شاها که رفیقی چه رفقیم تو را
معشوقِ جهانهایی اَسیریم تو را


مابین رفاقت ها بَنایش عهد است
مَردیست که تو بینی و نبینیم تو را


حافظ کریمی