مرز و محدوداتی دارند کل خلقتها جهان
رمزِ آن گوید لسان الحال تَأَمُّل کن در آن
آدمی در اجتماعات است شکوفا میشود
در خفا رشدی نباشد در عیان افشا شود
فخر نشانی یا که محبوب جمع نیاز اَستا محک
در فُردا ، فردی در جمع اجتماعی گشته حک
آن چه حائل گشته مابینِ تجمع یا تَکی
حد و مرز دارد یقنیا گر بیابی زیرکی
فرد مطلق رب اعلاست جز شَه والامقام
کی بُوَد فردی دوعالم اصلِ یکتایی تمام
زوج خلق گردیده مخلوقات عالم جن و انس
مشتمل بر هم جماد اَستا نُمود هر چه جنس
نیک و بد زوجند یقیناً آن را یک دانی خطاست
چو شب و روزند عیاناً گر یکی خوانی جفاست
خِیر و شَر یا جبر و مختار فرد نباشند در جهان
هر دو زوج اند گر چه دیداری نباشد در عیان
پس میان کل مخلوقات که عقلاً بر حَدی است
حد را حد دانی حدودات را حدودِ محکمی است
آنگَه است عاقل تو خوانند عاقلانِ دل شناس
گوهر افزایند گوهر گردی به فخر آیی تماس
حد نگه داری حدودات را رسی حدِ حدت
قد کشی رعنا بگردی شئانی یابی در قَدَت
حافظ از وقتی به فضل کردگار حَدَش شناخت
نوش دارویی نصیبش شد به دنیا هیچ نباخت
حافظ کریمی
بازیگر در بازی گر بازَد به دیگر بازیگر
باز باز گردد ببازَد بازی را بارِ دگر
طی کند در طول زی زین بازیها را بی خطر
مفتخر گشته قمار بازی حماقت را نگر
بازی با بازیگری گردد شروعِ دلبری
دل بَرد زرگر بنامند دل ببازد مس گری
مسگر و زرگر به گر هستند تشابه نی دگر
زر بَرد گوهر به مِس یازَد یقیناً بی هنر
دنیا میدانِ نبرد است آدمی بازیگرش
برد و باخت دارد نبردش بر بقا نیست پیکرش
گر به بُردش دل ببندی باختی باختِ دیگرش
گر به باختش دل سپاری دل سپردی صیقلش
بُرد بُرد نیست کار دنیا محکوم است دنیا فنا
برد برد رسم بقائیست نیست فنایی را بقا
دنیا بازیگوش بِذات است و با بازیگران
دم بدم همدم به بازیگوشی دارد دیگران
ذ مه ای دِینش نگیرد بی وفائیست سیرتش
عهدِ بی عهدی نشانش بی صدایی طینتش
آرام و آرام به پیش است باسکوت اُختی گران
عهده ای هرگز ندارد حل مشکل دیگران
بی خیال است بیخالی عادت دیرینه اش
کینه ای نیستا تعهد نیست یقیناً بیمه اش
بی زبان است صُمُ بُکُمَُ آشنای پر بهاست
ساکنانش بس فروان یک گروهش پرخطاست
آن گروه اشرف بنامند اختیار دارند همی
اکثرا ناباب گزینند اندی خِیر هستند به زی
گر به خِیر باشی یقیناً بس ظفرمندی گرام
باب ناباب را گزینی بَس قمار بازی تمام
حافظ از دنیا گذر کن دل مبند اهلِ دغل
مهر دنیا را تو پس زن هیچ مگیرش در بغل
حافظ کریمی
گذر از گردنه ها گردن کج می خواهد
بار سنگین که منجر به سقوط است در آن
هر که گردنکشی کرد طول زیِ دنیوی اش
مبتلا گشت به سقوط تاریخ دنیا را بخوان
رَحمِ مادر و اُنسِ بسی والای جنین
حب دنیاست بشر را مثلش زد شهِ جان
صیدِ صیاد نگردیم که صیاد شَرر است
صید نفس گشته کنون مشغولِ صیدِ دگران
گوشت و پوستی که آکنده شده از رگها
خود بخود معنی ندارد مگرش وصلِ کران
قلبِ گوشتی که پر از آفت خون بشرِ است
هیچ نیارزد مثلش زد شهِ جان برگِ خزان
آن دلی واسع عظماست که وصالش قَدَر است
وصل دل کردی به دل دار تو چسانی نگران
کلیه ی بیضوی و پوست پیازی به بَرش
تکه گوشتی را چسانی تو ز کارش نگران
گر به آن نیک نگریستی و ربش دیدی میان
کلیه را واسع عظمایی و اقیانوس دان
غده ای فوق همان کلیه که شکل عدس است
تکه چربی که خوراک مگسان است نه جز آن
گر به مالک دهی ربطش را همان شکل عدس
مرکز ثقل بشر دان و برو سجده بِران
حافظا از چه هراسی که چنین در به دری
ساکنی میکده و مسجد و دِیر او را بخوان
حافظ کریمی
کشف مجهولات عالم ماتَرکهای من است
خاصِ جَدم آدم و اجداد و اولادِ من است
عزتِ آدم به امر صاحب الامرِ کبیر
لازم الاجراست نشان از شانِ والای من است
من دو قِسم دارم یقیناً قسمی اُولا قسمی پَست
پستِ آن نَفس و یقیناً اُولا ، ایمان من است
قسمِ پست غایت منم گردیده رسوایم کند
قسمِ اولایم بِغایت خواستِ مولایِ من است
قسمِ اولایم تبارک گفته بر خود شاه جان
قسمِ پَستم سهم الارث خبطِ بابایِ من است
یک خطا کرد جدِ والایم رسید ارثش به من
اینهمه خبط و خطاها شامل الحالّ من است
صدهزاران برتری دارد در عالم جدِ من
هیچ ندیدم نیکیهایش چون خطا کارِ من است
رب عالم ها گذر کرد از خطایِ اَشرفش
جای تقدیر شد بهانه نَفسم آقای من است
اختیار دارم کدامین سهم الارث را کسب کنم
پستی یا هستی که هستی سهمِ اولایِ من است
ماترک های فراوان از جدم اذن وَدود
سهم الارث دارم خطایش سهم الاجداد من است
کل مخلوقات عالم سجده کردند جدِ من
شَر تمرد کرد ز سجده صاحب الحالِ من است
قسمِ پستِ من نمک نشناسِ عظمائیست جهان
پس نمکدانها شکستن شغلِ عظمای من است
هر که را قسمِ منم ها سلطه کرد در این جهان
بی نشان شد بی نشانی سهمِ عریانِ من است
قسمِ اولایی هر آن را شد در این گیتی سهام
با نشان ماند با نشانی سهمِ سلطانِ من است
حافظا پرسند که دنیا سهم الارثش چیست بشر
گو یقین دارم که قطعاً سَهمُ الایمان من است
حافظ کریمی
روزی از ایام نیک کردگار
همسخن گذشتم کویرِ بی قرار
گفتمش واسع سرای روزگار
چیست دلیلش برقراری ماندگار
فاقد از آبی و رُزهای نگار
دوری از رحمت همیشه انتظار
طبع صفرایی و فعلت با وقار
بر وقارت داری اینقدر افتخار
گفت جوابم را کویرِ ماندگار
افتخارم نیست وقارم باوقار
آنچه در ظاهر تو میبینی فِطار
رد پایی است مانده رد اقتدار
بطنی دارم متن افکار سه تار
سبزی هستم اندرون بی انتظار
ظاهری در بی قرار باطن شکار
شکل افکارم فزون زی در فرار
من درختانم قرارند در قرار
ریشه دارند ریشه داران کی فرار
گفت کویر با چشم بی اشکِ نثار
اشک من خشک اَستاخشکی بیقرار
طینتم پاک است و ذاتم انتظار
سیرتم خاک است و خاکی افتخار
طبع آتش زا و گلهایم چو خار
فاقدِ آبم درون , احقاق غار
مردمانِ ساکن این بی قرار
عهد وفادارند نی اند اهلِ فرار
گفت و گفت روز رفت پیِ افکارِ تار
شب رسید سردی مزین شد قرار
آهی اندر سینه اش شد برقرار
سردی و گرمی نشانند انتظار
ماه تماشای من و آن بی قرار
خنده ای افکند به افکارم نثار
مطمن بودم که ماه و ماندگار
قدمت دوستی قرارند اذن یار
فعل خام حافظ و شکلِ سه تار
کی تواند درک کند ترسیم یار
حافظ کریمی
بزم رویایی به پا بود در فراسوی زمین
دعوتم کردند به آن بزمِ زَرانِ گوهرین
شور لاهوتی به پا بود بزمِ گل افشانِ ما
شوقِ وافر داشتم از دیدارِ اصحابِ زَرین
حضرت شیخ بهایی صدر نشین بزم ما
گفت بنوشید از مِی انگورِ والا گوهرین
نزد او را رفتم نشستم با دو زانوی ادب
با دلی لرزان ز هیبت گفتم او را آفرین
بانگاهِ مِهر فشانش گفت درودَم را درود
گفت چه کردم با ادب کردی نثارم آفرین
گفتم اش فتوای مِی دادی کبیرِ محترم
میِ حرام بود تا به زی بودم یقیناً در زمین
گفتا میِ آنجا حرام است علتش گویم بدان
میِ در اینجا حکم آب است امرِ اربابِ یقین
ساکنانِ اهلِ دنیا میِ نشانند نی فشان
میلِ محبوسِ منم را مَن فشانی کی یقین
حاضران بزم لاهوت میِ فشانی میکنند
میِ فشانی را حلال کرد مَن نباشد در بَرین
زین سوالم شد محبت بین من باشیحِ پیر
الفتی لاهوتی ایجاد گشت فی مابین قَرین
ناخودآگاه من اسیر گشتم مرامِ شیخِ پیر
باطنا با من قرین بود ظاهراً بود با متین
سعدی و رَهی مُعیری گوشه ای خلوت نشین
پچِ پچ مستانی داشتند آن دو یارِ گوهرین
رودکی و حافظ و پروین و فرخزادِ ناز
سازِ بادی با می افشانی به سِیر بودند بَرین
عطار و وحشیِ بافقی , فیض کاشان را چنان
غرق بوسیدنها بودند گویی مجنون اند یقین
شمس تبریزی و مولانا و فردوسیِ طوس
شب شعر افکنده بودند شاعرانِ برترین
شیخ محبوب گفت لسال الحال احوالات تویی
سر به زیر افکندم و گفتم بلی شیخ المَتین
گفت به زیر افکندی سر را علتش گویی چرا
گفتم اش اینجا گوهر باران زَر مَن کمترین
گفت گوهر را باهنر تشخیص دهد نیِ بندگان
سر بلند گشتی سر افراز نیک سرودی برترین
تا شنیدم این چنین تمجیدی از استادِ دَهر
قامتی بستم نشست ام سجده آوردم یقین
حافظا دنیا گذرگاه است گذر باید نمود
تا به زی فرصت مُهیا گشته یابی گوهرین
☆ خنده ای کرد شیخِ دانا گفت چنین؛
آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبتِ دل شکستگان می باید
هر شیشه که بشکند ندارد قیمت
جز شیشهِ دل که قیمتش اَفزایند
☆ با تبسم پاسخ اش دادم چنین:
منِ ناچیز که نداشتم قیمت
بزمِ نیکان شده اکنون قسمت
آنکه اینگونه رساندم به مقام
خَس را گوهر می کند باعزت
پاسخم را که شنید شیخ کبیر
آفرین گفتا لسانم را ستود
رفت نشست کنجی تماشایی بَزم
فاتحِ الفتحِ فتوح شامخِ پیر
حافظ کریمی
شبِ والایِ یزدان , لیله القدر
که نازل کرده قرآن را شبِ قدر
وَ ما ادراک فرمود شوکتِ قدر
توان نیست درک کنیم اندازهِ قَدر
وَ آن ماه از هزاران ماه فراتر
وَ ناچیزان هزاران کی کنند سَر
فرود آیند ملائک اذنِ مالک
باذن ربهم من کل امر ,ذالک
وَ لا حق اند مگر با اذن یاحق
صِحت یابند صحتها امرِ ذیحق
درودِ رب رِسد تا مَطلعِ الفجر
شب رحمت سلامت تهنیت قَدر
وَ این تفسیر حاصل از شب قدر
تبلور ماورا هاست درکِ آن کَسر
شبی که قدرت مافوق عیان شد
تقدرهای قَدَرش بی کران شد
شبِ تقدیر کائن ها رقم خورد
نهایت بی نهایت قدرِِ هم برد
یقینا درک آن در ما نگنجد
وَ ناچیز کی تواند قَدر بسنجد
شبِ قدر آسمان ها در تکاپو
وَ مَشعوفان همه مشغولِ یاهو
شبِ تقدیر مقدوراتِ عالم
شبِ مکتوبِ تقدیراتِ آدم
شبِ قدرِ ربِ اعلایِ والا
شبِ انا و انزلنای مولا
شبِ احیایِ حیِ حق پرستان
شبِ تمدیدِ عهدِ حضرتِ جان
شبِ عقد مودت با کریمان
شبِ احقاقِ حقِ حقِ ایمان
شبِ ارفاقِ الرحمان رحمان
شب الحاقِ نیکیها به نیکان
شبِ تنفیذِ احکامِ امیران
شبِ عفوِ گناهانِ اسیران
شبِ تنظیمِ نظمِ کهکشانها
شبِ تعظیم آشکار و نهانها
شبِ ارسالِ مرسولاتِ لاهوت
شبِ ترتیب ترتیباتِ ناسوت
شبِ الهام دل های سمائی
شبِ احیایِ عبدانِ خدائی
شبِ مقدورِ تقدیراتِ قادر
شب محمودِ تمهیداتِ فاطر
شبِ الغوثُ الغوثِ حبیبان
شبِ خَلصنی درمانِ طبیبان
شبِ آمالِ آرمان های یاهو
شبِ آوایِ آواهایِ هر سو
شبِ ترسیمِ سیماهای سیمین
شبِ تصویر تصویرهایِ پیشین
شبِ مافوق شب های جهانی
شبِ ممنوع ممنوعاتِ واهی
شبِ لاحول الا قدرتِ حق
شبِ لا حُکمَ الا حکمتِ حق
شبِ لا های الا اللهِ مخلوق
شبِ لا درکَ الا درکِ خالق
شبِ لا ربی الا ربِ یکتا
شبِ لا عهدی الا عهدِ مولا
شبِ لا فهم الا فهمِ ایمان
شبِ لا فرقِ الا فرقِ انسان
وَ حافظ ربنا گویان در عالم
عزیزانِ علی اند عشقِ خاتم
حافظ کریمی
شاه ما بنده نواز است غلامش باشیم
عاشق رفع نیاز است رکابش باشیم
هر چه زیبایی اعلاست در او جمع گشته
عاشق دلهای پاک است چونانش باشیم
شاه ما دنبال سود نیست فقط میبخشد
کافیه آنچه که نیکی است روانش باشیم
دوست ندارد شهِ ما بنده ای آواره شود
زین سبب لازم حتمیست کلامش باشیم
شاه ما مالک جان است و تمام بی جان
جان اوئیم به ما گفته که جانش باشیم
جانشین کرده به خود آنکه لیاقت دارد
عقل گوید که نشان دار نشانش باشیم
شاه ما چند هزار شاه فرستاده جهان
تا شناسیم شه شاهان را کسانش باشیم
یکصد و بیست وچهار شاه به معیار هزار
شاه فرستاد که محیای امام اش باشیم
لوط و ابراهیم و موسا و مسیح عبد خدا
عهد گرفتند از انسان ها به یادش باشیم
داود و اسحاق و اسباط و سلیمانِ هما
منصوب درگه اویند همه جانش باشیم
ذبیح الله خلیل الله صفی اللهِ خلیل
همه عبدان نشانند که نشانَش باشیم
شاهِ ما خیلی عزیز است فقط میخندد
مگر آنگه که خطا کاری تامَ اش باشیم
سهم ما عبدی درگاه شهِ جانان است
حق نداریم طلبیم آنچه که کامش باشیم
مصلحت اذن شهِ ماست و اطاعت واجب
آنچه شاه دیده صلاح است همانش باشیم
حافظا ربِ دو عالمها که سلطان دل است
ربنا گویی دل هاست که نشانش باشیم
حافظ کریمی
بر خودم کردم حرام خوابِ خوشم
تا بیاندیشم چسان است ناخوشم
این همه دل واپسی ها بهرِ چیست
دلخوری ها کینه توزی ها زِ چیست
علتش چیست بَس طمعکارم فزون
با چه برهانیست که مجنونم کنون
مال و اموالم که افزون می شود
با چه برهانی دلم خون می شود
هر چه بیشتر میشود سهمم جهان
حرص فزونتر میشود نسبت به آن
این چه بیماریست گرفتارست بَشر
با چه دارویی توان زین جَست خَطر
حرص چرا پایان بیِ پایان ماست
با چه برهانی شفای جان ماست
روزیِ من عهده دارش ربِ جان
مالک کل جهان هاست مهربان
ناظر احوال و حالاتم خداست
ماندن و رفتنها اذنِ کبریاست
خشم و شادیهای من اذن بقاست
خواستنم خوابیدنم با کبریاست
قلب من با اذن مالک می طپد
چشم هام امرِ هو را می برد
کلیه هایم همچو اقیانوسِ هند
اشکاهایم آب جاری رود سِند
پاهایم همچو کوه های سِتَبر
دستهایم شاخه های چوپِ تَر
مغزِ من مانند سرداری سپاه
سیستم عصبیم چون نور راه
کُلشان مطلق مطیعِ مالک اند
حرصِ من چیستا که مَنها هالکند
هر چه فکر کردم کی ام دیدم نی ام
باقی ام دنیا که قطعاً فانی ام
عاقل ام نازم به عقل دیدم نی ام
کاتب ام کبر میفروشم که نی ام
فاتح ام فتحی کنم که عاجزم
قاطع ام امری کنم که ناقصم
شاکرم شکری کنم قطعاً نی ام
بنده ام گر رب عالم مَن کی ام
گر طبیبم پس چسان تب مبتلا
طول هر سال زی ام صدها بلا
بوده و هستم ضعف النفسِ حَد
با چه برهانی مطیع ام نفسِ بد
یکصد و بیست و چهار هزار نبی
بر حذر کردند هوای نفس همی
با چه برهانی منم من می کنم
واقفم فانی ولی جمع می کنم
زین رسیدم در نهایت که یقین
ظاهراً دارای عقل ام اهلِ دین
دینِ اسلام یعنی تسلیم احد
حبسِ نفسِ شَر و عبدیِ صمد
پس به ظاهر من مسلمانم یقین
حرص گرفتارم ریاکارم به دین
حافظا گر خواهی اولایی شوی
ما علی دادیم که مولایی شوی
بی علی ابن ابیطالب بدان
حبسِ شیطانِ حریصی در جهان
اختیار دادیم و با این اختیار
کاشت فِلفل را چسانی داشت خیار
حافظ کریمی
رازهایِ پرِ پروانه ی معشوقه ی شمع
چهچهِ چلچله های چَهِ دلداده ی جمع
صوتِ زبیایِ قناری قدحِ مملوِ مِی
حسرتِ حاسدِ ثانی ساترِ مستیِ شِی
فاقد علم جهانی جاهلِ جَهلی طی
فرصتِ سوختهِ آدم تهی از حاصلِ پی
رافتِ مفتی قاهر شوکت خالیِ چاه
قدرتِ منفی ابلاغ هیبتِ واهی راه
نورِ کم سوی قمر پرتوی سوزانی شمس
امتزاج قدح و جام می اَمّاره ی نَفس
همه در میکده ی شیخ دغل سوخته اند
دل به امید گذر کیسه ی زر دوخته اند
هیچِ پوچ بوده همه هیچ زآن پوچِ دغل
بر عوام سجده سرایی مَهرُخ آرمیده بغل
دین شده مامنِ ممزوجِ علایقهای پست
معرفت گشته همان مغفرتِ باده پرست
خوب و بدهای بشر دانه تسبیح شده حد
استخاره شده محبوب نه توکل به صمد
دانه ی تسبیح جاهل شده عاقل را هدف
جاهل اَستا هدفش دُرّی نیاز اَستا صدف
استخاره طلب خِیر از آفاقِ خداست
نِی زِ هر جاهلِ مغبونِ جهالتها رواست
استخاره یعنی طی کردی تمامِ هدفت
شک فرو رفتی کدامین رهِ بِه مُنتَخَبت
دل دهی مالکِ دل خواستهِ دلها طلبی
هُو نشان اَستا نشان ها را نشانی طلبی
حافظا عاقلی از جاهلی امداد طلبد
جهلِ ترکیبی گرفتار شده کاش مرگ طلبد
حافظ کریمی