غافل از مالک ریاکارانه مَنظر میکنی
دور نیستی از نظرها کار دیگر میکنی
جهل ترکیبی دچاری فاعلِ فعلِ خطا
در تظاهر با خدایی بی خدا سر میکنی
حامل عشقِ کمالی با کمالات در نبرد
باربر مانی همانا فعلِ چون خر میکنی
دستکِش غیرِ طهارت رو سیه ماند زغال
جاهلان در بند جهلند فکر دیگر میکنی
بی ریا بودی یقینا دست نمیبردی دکان
زرگران فکر تجارت فکر دیگر میکنی
حیف از عمرِ گرامت صَرفِ افکار تو شد
دائم المستی که دائم دسته بیل تَر میکنی
چو دراز گوشان که جمعند انجمن با یکدگر
شادمان مشغول رقصی یادِ عرعر میکنی
آن قدر گشتی هنرمند بین افراد سفیه
در خفا با مادِه گانی عهد با نر میکنی
حافظ از افعال بی بَر بردگی آید پدید
دل به دست آری گرامی فعلِ دیگر میکنی
حافظ کریمی
چو باران باش دشت و ریگ زار بار
چو عاشق گشتی آغوشت فِکن یار
ز ریگ زار شوره از یار بوسه بر دار
چو با گل همنشینی همنشین خار
حافظ کریمی
آن چه کردی با دلِ ما با دِل دیگر مکن
صید آرامش سزایی قتلِ آن دیگر مکن
قتلِ آرمش حرام گشت وادیِ دارالصفا
حرمتِ دل ها نگه دار غیرِ آن دیگر مکن
مکتب عشاقِ بی دل لابی ابلیسی است
دلبَران محبوبِ یارند سیرِ کان دیگر مکن
یافتی گر بی دلی را حاکم ناسوتِ کور
دل فِکن یا رهگذر باش جز گذر دیگر مکن
چون جزامَست مکتبِ اولاد آدم هوش دار
حرمتِ شاهش نگه دار فعلِ آن دیگر مکن
مرتبت خواهی ملائک سجده سایَند درگهت
سجده ی یزدان گزین و سجده بر دیگر مکن
حافظا سلطانِ بیتا ناظر است بر ناظران
حاضران منظور یارند کان نِگر دیگر مکن
حافظ کریمی
فِ فدایِ مرتضایم حُجِت الله است علی
چو الف اغازِ مشقم هیبتُ الله است علی
آیه ی تطهیر طاهر را اگر تفسیر کنید
آل احمد طاهرانند بابُ اَلله است علی
طاهره در صید دُر است دُر اعلایِ قدیر
نصِ برهانِ مُجلَل خاصَّةُ اللّه است علی
باز الف گردیده تقدیر نامِ نابِ فاطمه
راز ها دارد که شاید سِرُّ اللّه است علی
مات و مبهوت مانده ام در میمِ نام فاطمه
ملت است قطعاً صدیقه قدرت الله است علی
هایِ منظوم در سمایِ کهکشانِ فاطمه
نصِ وَالشَّمْسِ ضُحَاهَا رحمتُ الله است علی
حافظا هر آنچه گفتی قطره بود دریایِ عشق
عاشقان در بندِ عشق اند ولی الله است علی
حافظ کریمی
وصفِ حالم را شنیدی گریه کن بر حالِ من
نیک بختی را تَبَه کردم بَدا احوالِ من
بس وفا دیدم ز شاهم غره شد افعالِ من
شَه عیوبَم را بپوشاند شُره شد اعمالِ من
جز تبسم هیچ ندیدم خنده بود اقبالِ من
گریه شد غایت نصیبم بود مگر اخلالِ من
غرق گشتم گر تلاطم عاملش اغفالِ من
حبس من گشتم ندانستم نبود آمالِ من
ره گزین کردم منیت شد نهایت ضالِ من
کهکشان بود رهگشایم نیک نگردید فالِ من
آنچه را دیدم به تکذیب شد گذرها سالِ من
فکر نمی کردم فنایم قیل نشست بر قالِ من
آس تک بودم ملائک غبطه خوردند خالِ من
بر گزیدم سایه ها را تا نسوزد بالِ من
خلقِ پُر رازِ جهانم جهدِ جُستن کالِ من
غافلم از دُر نشانان خلق نمود اشکالِ من
ساکن باغ بهشتم کی سِزایم چالِ من
با چموشِ گمرَهم من گمرَهی احمالِ من
کارگردان دو عالم کار گرداند مالِ من
دلقکِ ضالین گزیدم شد دَغل عُمالِ من
تخت نشین بودم کنوناً حاملم حمالِ من
سرفرازی شد سرازیر زایشِ اعمالِ من
عاقل از دنیا گذر کن گر شوی اغفالِ من
جهل ترکیبی دچاری کن نظر احوال من
حافظ از اسرار پنهان گفت لسان الحالِ من
بس سپید بختی پذیری پندی از امثالِ من
حافظ کریمی
پرچم ماتم به پا گشت در فراسوی زمین
ان مصباحِ الحسین است نقش برهانِ متین
بوسه ی پاک ملائک بر لوایِ یاحسین
بِسمُه الشَفای جان است نام زیبای حسین
شاه با عشق فراوان اذن بیرق داد فَرا
افضلِ افضلترین است بیرِق عین البقا
معنی والشمسِ سُبحان در کتاب برترین
نصِ یاسین یاحسین است گُهر والاترین
انا اعطیناک کوثَر نورِ زهرا گشت حسین
شد محقق آل یاسین مَعنیش نورُالحسین
گفت تبارک گر نمودم خلقتم را در نظر
یاحسین بود آن تبارک رَهروانش بی خطر
هر که را در گیتی قطعأ طالبی در فطرت است
طالب عشق حسینم طالبش با شوکت است
آن که در حبِ حسین سوزد محقِ عزت است
عزت از حب الحسین هستا چنین باعزت است
یاحسین پاسپورت لاهوت است بنی آدم دهند
زین جهت بادا ، سفینة النجات نامش نهند
یاحسین رمز عبور است در فراسویِ زمین
زین دلیل سقفی ندارد کربلا عرض الیقین
اوجِ عشق بازی است یقینا صحنهِ دفعِ هوا
کربلا دشت بلا نیست کعبهِ عشق و وفا
دنیا جولانگاه شَر است فائق آیی شَرِ آن
تاج زرین می سِتانی از شهِ والای کان
کربلا ترسیم عشق است قل هو الله رمز آن
لَم یُلَد یُولَد یقین است عاشقانش شهدِ آن
بینِ عاشق های عالم یاحسین دُرِ فَراست
قلب عشاق بیدلرزان یاحسین خونِ خداست
قلب تجلیگاه نور است اختیاریست درک نور
زین دلیل اولاد آدم جانشین گشت سوی نور
گر طلب کردی که حافظ تاجِ زرین سَر نَهی
رهروی شاه غدیر باش کربلایی جان دهی
حافظ کریمی
ای مرغِ سحر ناله سُرا آلتِ دستم
درگیرِ فراقم که کنون مستِ اَلَستم
از شوقِ وصالست عیان گشته اَلَستی
دِه جامِ مِی هستی که بیگانه پرستم
کیست آنکه مرا یاری کند مستی در آیم
مستانه ی بی ساقی چه آستانه پرستم
بس سینه ی من پر شرر است طالبِ شرَم
آتش بِکشانَم دو جهان شعله ی مَستم
بیگانه چه ترسم که غمَم گشته بَرِ دوست
پر نام و نشانم که نشان دارِ اَلَستم
گر ثروت رسوائی من هستیِ کان گشت
پس غایت رسوائی سِزَم ساقی پرستم
حافظ تو اگر چاره طلب کردی به ناچار
ناچاری سِزایی مگو دُر دانه ی هَستم
حافظ کریمی
در سرزمینِ عشق ساحل بیکرانه است
دنبالِ معشوقند همه رَه عاشقانه است
هر آن که آزارش دهند گیرند در آغوش
باران اشکِ عاشقان شوقِ ترانه است
بزم نثارِ جان رهِ معشوقِ بی تا
رسم و رسوم عاشقانِ بی بهانه است
سرما و گرما هر دو محتاجِ حریف اند
در وادی عشاق حرارت بی نشانه است
در کهکشانِ عشق گل ها رنگ سرخ اند
با خون سیرابَند که دائم جاودانه است
دل ها را دل بَر می سپارند لشگر عشق
جمعیتی هرگز نبینی عشق یگانه است
سَر می سپارند گر ره سردارِ لشگر
سرباز سَردارند غنائم ها سرانه است
در خلوت عشاق نیابی حُبِ دنیا
تسلیم فتاحند که فاتح فاتحانه است
حافظ طلب کردی که دانی رازِ عشاق
دلخوش نکن دنیا که مهدِ جاودانه است
حافظ کریمی
وطن یعنی خلیج فارس ریشه است
نگینِ پارسیانِ شیر بیشه است
یَلان مسکون ایران اَند همیشه
مرامداران را کی نامردی پیشه است
وطن یعنی که آرش مردِ جنگ است
کژ اندیشی حرام نامردی ننگ است
ز نیکی ها سرشتند بودِ ما را
رئوفند پارسیان کی دلها سنگ است
وطن یعنی که ایران مهدِ نور است
ز نور زیبایی بینی شهدِ سُور است
زنانش بَس نجیب اَند و سرافراز
ندیدن عادت خصمانِ کور است
وطن یعنی شهادت حق مرد است
رشادت افتخار نامردی درد است
سراسر عشق و ایثار طرد دنیا
شهامت سهمِ ما ترس سهمِ فرد است
حافظ کریمی
در این دنیای نامردی که گشته وادی سردی
به دنبال چه میگردی که درگیرِ چنین دردی
اگر دنبال عشقی تو سفر کن وادی عشاق
رسیدی گر چنین جایی سزاوارِ جوانمردی
نیافتی گر نشانی از شروط وادی مردان
گذر کن مَهد نامردان بِایستی عهدِ نامردی
تو ساکن گشتی میخانه ننوشیدی میِ مستی
سِزای تاجِ زرینی که فرق است درد و بی دردی
چو کوه هم استوار باشی ببازی بازی دنیا
مگر بی اعتنا بیند که در رقاصی دل سردی
خیانت کرد خیانتگر دلش گرم بود به تابستان
زمستان بزم رقص آرا که داند بر نمی گردی
به نزد شخص بی عاری چه دارائی چه نادری
چه دارد شأنی نالیدن جوانمرد یا که نامردی
به زنجیر ندامت کشِ تو دست و پایِ نامرد را
چنین گر گفتنت بی رحم رسیدی وادی مردی
لسان الحال احوالات مردان ،بشنو ازحافظ
شدی ناخوش نامردی شدی خرسند جوانمردی
حافظ کریمی