"ای دیده به سان آینه
ای همیشه ی بی یار ورفیق
ای تنهایی مطلق،
ای همسفرت[تراب] با دفتر وشعر وغزلش
ای اخر ناهمواری راه و سرشار از توهم. عاشقی که معشوق ندارد
من ازاین اینه،دراین بودن ها،از اشباح وسیع تنهایی
من از شهوت دریچه های سکوت درسکوت
من از ترددهای غوکی در مرداب، صدای فریاد تنهایی
از خانه زیبای پرستوفهمیدم دراین بی وصلی مطلق هم اصالت هست ،وصالت هست
یک نفر،یک نور،یک روح،
ارتعاشی هست در ماورا اندیشه ها
که حواسش جمع جمع ماست
وچه تنهایم رفیق
دوباره
بیا ازحضورت مرا لبریز ساز
من در پشت قریه های دلتنگی ،غم گینانه، تنهایم،
ومیترسم که:
طبع لطیف شعرم خواب شود،کابوس ببیند
و روح سرکش جستجو گرمن برکورسوی خیابانهای تعلق،، خیره بر یک کوچه بن بست بماند
و چشمانم درحریم روشنای باغ،، شبنم،گل،مهربانی وعشق محو شوند!
میترسم از خاموشی راه، من از خلوت این جاده بی انتهامیترسم وچه تنهایم من
مهرداد ترابی ابیوردی
ای کاش وقتی نویسندهی شهر مینوشت " امید "
مردم گمان میکردند دارد مردی را صدا میزند .
آه از آبهای بازگشته از جوی
ایکاش بهار قبرستان را سبز نمیکرد .
آن شاعر هم در بند وزن شعر بود که نوشت
« مگرم نه وعده دادی که کُشی و بر سر آیی »
و الا اگر شعر سپید بلد بود ، با دلی پر مینوشت
ایکاش بهار قبرستان را سبز نمیکرد .
هربار که از خیالم میگذری ، اخبار هواشناسی
پدر کشاورزم را خوشحال میکند .
سر سفرهی شام ، مدام مژدهی ابرهای سیاه را میدهد.
فردا که دید آن ابرهای سیاه بهجای باران
تگرگ شدند بهجان محصولاتش ؛
به من میگوید لای شعرهایت بنویس
ای کاش بهار قبرستان را سبز نمیکرد .
امیر دهقان
یک دمی همراه و یک دفعه رهایم میکنید
مشکلی گر پیش آید هم فدایم میکنید
.
خود به شمشیری ز نفرت قلب ما را میدرید
وقت رفتن با ریا در دل دعایم میکنید ؟
.
در فراغت بنده را از سینه بیرون کردهاید
در مشقّت با محبّت پس صدایم میکنید
.
دشمنی با کس ندارم لیک هر دم یاوران
بس خیانت میکنید و بس جفایم میکنید
.
زخم هایی میزنید و بی تفاوت میروید
این چنین من را ز خود بودن جدایم میکنید
.
در زمان زنده بودن بنده را یادی نبود
وقت مرگم جمع آیید و ثنایم میکنید
.
ما گذر کردیم اماّ صد خبر بر من رسید
چه بیانی ، کار هایی در قفایم میکنید
.
پس رها کردم شما را دل بریدن بهتر است
دور باشید از برم لطفی برایم میکنید
ماکان جعفری
زخمه های این دلم را می سرایم عاشقانه
هر غزل شعرو ترانه با بهانه بی بهانه
ساز کهنه ای برایم مانده در این وادی عشق
دل چه می داند ردیف و قافیه در کنج خانه
غزل
هر چه من شعرو غزل گفتم به آتش سوختی
هر دمادم چشم این دیوانه دل را دوختی
گرد تو گشتم من آخرهمچو آن پروانه ای
در کدامین مکتبی تو درس عشق آموختی
قفس
قفس لبریزه از این غصه و غم
چه سازم منکه با این اشک و ماتم
همه نخهای اشکم بافتم من
لباس این دلم گم شد به عال
معصومه عرفانی
ز اندوه جهان غرقم
تورا دیدن مرا کافیست
چو زندانی و در بندم
لبانت طعم آزادیست
در این ره مستو حیرانم
نه از این درد مرا باکیست
از عشقت غرق در شعرم
حکایت همچنان باقیست
مهدی سنایی
علم کیمیا خواندی و نیستم در حد تو اعلا
مثالی میزنم تا درک شود اتفاق بین ما
کنش ها از من آغاز و واکنش هایت مرا دایم رها
شیمی این را هم که گویند حالت اکسید و احیا
تو هر بار مرا اکسید و من دایم ترا احیا
آنتالپی که گوید این رابطه بوده بشدت گرمازا
شدی آنقدر تو احیا که پر شد لایه ظرفیت یکجا
چنان نمود اکسیدم که میل هیچ ترکیب ندارم بخدا
عنصری بودم که گازی نجیب شدم از بلای تو حالا
تو کنون رفتی و دانی محصول نهایی این فرایندها
نه موازنه و نه حتی جمع با تو میتوان شد یعنی ما
آری عشق یکسویه کامل هویدا بود فی مابین ما
امیر درویش زاده
درگذشت سالیان دور
درشتابی که به جان افتاده است مجبور
می گریزم ازدرون خویش
این گریز ازخویشتن
گردمن دیوارمی سازد
خوشه ی خشم می کارد
درجهانی خفته درتردید
می نهم سررا به روی زانوی غمگین
ناشناسی درون من
می خواندآهنگی حزین
دلارام دائی
مرا ببخش که در خیالم جز عشق تو سودای دیگر به سر ندارم
مرا ببخش غرق جنونم نرو بمان رحمی بکن بردل خونم
بیا بیا آرام جان عهد مشکن نامهربان
بیا ببین چه کرده ای با این من بی خانمان
کوچه هارا در پی ات گشته ام خبری نیست زتو
رفته ای در برف اما رد پایی نیست زتو
چشم به راهت مانده ام شاید که باز آیی
حیرانم از اینکه زتو دیدم بی وفایی
وهاب وفایی