پسر شیخی زن از قاضی گرفت

پسر شیخی زن از قاضی گرفت
بیخبر عمر خودش بازی گرفت

پسرک سرمست از آن حور شد
از کدورتهای دوران دور شد

باب دختر صد شتر با سیمو زر
مِهر دختر کردُ شد دِین بر پسر

زندگی وقف مراد مرد بود
بی خبر از مِهروتیرو درد بود

دخترک روزی سخن از مهر کرد
مرد احساسی شدو زود قهر کر

زن سپس از خانه ی خود زد برون
نزد قاضی آمدو گفت از درون

زد پدر باب تفعل بر کتاب
حکم مهریه به دختر شد خطاب

بر پسر آمد ز قانون این جواب
در اَدای دِین خود بنما شتاب

چون پسر دِین خودش را سخت دید
فضل بابا را برایش بخت دید

رفت در نزد پدر زان قهر گفت
از فشار قاضیو آن مهر گفت

خواست فرزند از پدر یاری کند
حکم فضل خویش را جاری کند

اندکی شیخ آمدو از پند گفت
لذت یک چایی را با قند گفت

گفت چایت را چنان کردی تو تلخ
که فرو هرگز نمیگردد به حلق

آنچنان تاری تنیدی از هوس
تا خودت را حبس کردی در قفس

وقت عقد گرزین زمان بودی خبر
این هوس را میزدی با یک تبر

عقل خود را با هوس کردی اسیر
زین توان چون مِهر میماند امیر

لیک گویم مهر باشد پول نقد
همچو نُقل که خطبه میباشد به عقد

نشنو دین زین حق حمایت گرده است
قاصر آن بس خیانت کرده است


مهدی سنایی

چنین تلخ است دورانم که ز عالم پریشانم

چنین تلخ است دورانم که ز عالم پریشانم
که سرتا پا پر از دردم،دوایم چیست؟نمیدانم

امیدها گشت بی بهره ازین تقدیر پشیمانم
که خود بر خود جفا کردم،چرایش را نمیدانم

دو چشم بر آسمان دوختم خدایی را نمیبینم
ز خود بر خود پناه بردم،خدایم کو؟نمیدانم

درونم را نمی دانند گرفته درد گریبانم
مرا دیوانه میخوانند،صلاحم را نمیدانم

بهشتم را نمیابم به مرگ خود شتابانم
چو دوزخ است ایامم،گناهم را نمیدانم

مهدی سنایی