الها،حَوِلْ این احوال،نیکو کن تو حال خلق

الها،حَوِلْ این احوال،نیکو کن تو حال خلق
بکن ارزق،تن خلقت تمام جامه های دَلق

همه پوشیده و سیر و بدون دردی اندر دل
سیاهیها به پایان و جهانت رنگ غالب یَلق


محسن ستوده نیا کرانی

من باشم و یک صبح و نگاهی که به کیهان

من باشم و یک صبح و نگاهی که به کیهان
یک شام خراباتی و یک ماه فراوان

من باشم و باغ و دلم و خوشه سنبل
حسرت به دلم ماند که من باشم و باران

بنشینم و آواز خداگونه بخوانم
طفلی شوم اندازه آواز بهاران

در غربت این خانه، تو جانا بغلم کن
این خاک غم و مست و پر از توده طوفان

راز سحر افتاده به سحر شب خاموش
قلبم به پریشانی شبهای پریشان

ای کاش یکی چشم تو را مژده دهد باز
ای در دلم افتاده غمت آتش پنهان

دلتنگم از این کوچه از این شهر هیاهو
کی می شود این درد، و این غمکده پایان


فرامرز فرهادی

سقوط من چه زود شد

سقوط من چه زود شد
نگو ز تو گذشته‌ام
صدای بی‌صدای من
نسیم بی‌قراری است
در نامه‌های خالی‌ام
حدیث مهر نهاده‌ام
روزی اگر رسید خبر
از گوش باد، از گوش شب
نگو نمانده‌ای به یاد
که من ز تو نوشته‌ام
نور شدم برای تو
دور شدی اگر ز من
مرا جهان، معنا تویی
تو معنای جهان من
به هر غزل سرودمت
به هر شعر خواندمت
مرا چقدر شنیده‌ای؟
نگو که من نگفته‌ام

که من همه پر از امید
به انتظار وصل تو
ستاره‌ها چه گفته‌اند!
تو بارها شنیده‌ای
ز آتش درون من
شعله سوزان مرا
همیشه کور دیده‌ای
ز ناله‌ام ابرهای شب
اشک شدند، باریدند
بخوان، بخوان!
که خواندن‌ست نیاز من
شنیدن و شنیدن‌ست
جان تن بی‌جان من
ز نغزها و نغمه‌ها
ز شعر نوشتن خسته‌ام
نگو که بی‌خبر شدم
که بی‌ثمر شد راه ما
نگو ز تو گذشته‌ام
اگر منی هنوز مانده‌ است
نگو نمانده‌ام به عهد
آتش زیبا شده‌ام
به آسمان نگاه کن شبی
چه زود سقوط کرده‌ام..


آریادخت نوری

باش تا تند بمانَد ضربانم هر شب

باش تا تند بمانَد ضربانم هر شب
با تو آرام شود کل جهانم هر شب

باز معشوقه‌ی زیبای غزل‌هایم باش
تا فقط عشق تو باشد به زبانم هر شب

دائما عطر تو در کلبه‌ی من باشد کاش
تا که مستت بشود روح و روانم هر شب

موجِ سرمستی من باش که در آغوشت
غرق دریای تو باشد دل و جانم هر شب

با تو دیوانه‌ی گرمای بهارم، اما
بی تو در سردیِ دلگیرِ خزانم هر شب


مهدی ملکی

هوای بهار

هوای بهار
موی تو را که می‌بیند
بهم می ریزد
تاکنون جایی رفته ای
که ازبادخبری نباشد


سیدحسن نبی پور

می‌ خورم ز جرعه‌ی خاموشی، حالم خوبه

می‌ خورم ز جرعه‌ی خاموشی، حالم خوبه
خنده در جامِ غمت می‌ریزم، حالم خوبه

بلبلِ تنها به گلزارِ خیالم می‌خواند
گلشنِ بی‌همزبانی، حالم خوبه

باد می‌آرد به گوشم ناله‌های ناشنید
پشتِ دیوارِ فراموشی، حالم خوبه

ساقیا، جامِ گَرم بخشِ دروغینم ده
تا به رخسارِ زمانه بنمایم، حالم خوبه

اشک می‌بارد ز ابرِ چشم، اما باران نیست
خشک لب می‌خندم از شرمِ نیایش، حالم خوبه

چون ستاره می‌درخشم در این شب‌های تار
لیک در سینه شعله‌های خاموشی دارم، حالم خوبه

آینه‌ام به روی تو می‌گوید: پرتوِ شادی
پشتِ آیینه، زنگارِ غمت پنهان دارم، حالم خوبه

میزنم نعره‌ها در خلوتِ این کویرِ جان
لیک صحرا همه خاموش است و بی‌انگارم، حالم خوبه

گلِ عمرم به بادِ رفتنِ روزگار دادم
بی‌تو ای باغبانِ ناکام، خارم، حالم خوبه

حسین، آتشِ سودای تو در جانم فسوس
می‌سوزم و جهان می‌گوید: بنشین آرام، حالم خوبه

می‌رود کشتیِ عمرم به ساحل‌های نیستی
بادبان می‌دهم از اشک، ولی طوفانم، حالم خوبه

پشتِ ماسکِ تبسم، خویشتن را می‌دزدم
تا نگویند جهان:اشک در او باران شد، حالم خوبه

سید حسین مبارکی

در کدامین کوچه ی تاریک و ظلمت

در کدامین کوچه ی تاریک و ظلمت
نطفه ها را کاشتید..؟
پشتِ این درهای بسته
از رسیدن عاجزیم...


فرزانه فرح زاد

به هنگام هرکاری ،

به هنگام هرکاری ،
سایه ام ، طوطیِ من بود

او زمن نیمه جدا بود
همیشه قلاب بود پاهاش با پاهام
طوری او همرهِ من بود ،
که نمیتوانستم شک کنم من را نمی فهمد
حرکاتم را چه زیبا حدس میزد
بنوعی سایه ام ، آئینه ی من بود
طوری با من او عجین بود ،
طوری تقلیدگرِ من بود ،
که انگار قاطیِ من بود

او درمن بود یا من در او ؟
شاید او قوطیِ من بود

ازمن کینه ای به دل نداشت سایه م
آن سیه فامِ بامرام ، هماره لوطیِ من بود

خیلی وقتها ازمن سرزد ، اشتباهات
اوهم تکراری بود برآنهمه خبط ها
بهرحال ، او اجراگرِ هر سوتیِ من بود

او بهنگام دوشِ نور،
ز حوالیم دور میشد
شاید مثل ماه بود به حین آفتاب
درمیان سایه روشن ، مثل روح احضارمیشد
انگار آتش میزدند بال و پَرش را
اوبه حین روز و شب ، اغلب تنها رفیقم بود
همدمِ فوری و، فُوتیِ من بود

حالا که تنها یه روحم ، دگرسایه ای ندارم
من دگر بسان نورم
حیف که ازشدت مرموزیِ او، چهره اش زیرنقاب مشکی اش میمانْد
انگار آن همقدم خوب ، شیشه ی دودیِ من بود

بهمن بیدقی