ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
من باشم و یک صبح و نگاهی که به کیهان
یک شام خراباتی و یک ماه فراوان
من باشم و باغ و دلم و خوشه سنبل
حسرت به دلم ماند که من باشم و باران
بنشینم و آواز خداگونه بخوانم
طفلی شوم اندازه آواز بهاران
در غربت این خانه، تو جانا بغلم کن
این خاک غم و مست و پر از توده طوفان
راز سحر افتاده به سحر شب خاموش
قلبم به پریشانی شبهای پریشان
ای کاش یکی چشم تو را مژده دهد باز
ای در دلم افتاده غمت آتش پنهان
دلتنگم از این کوچه از این شهر هیاهو
کی می شود این درد، و این غمکده پایان
فرامرز فرهادی
باز امشب به غزل آمده مهمان غمم
موج طوفانم و در دامن طوفان غمم
تو به اندازۀ راز غزلم خاطره باش
من هم اندازۀ این خاطره میزان غمم
سایه ات بر من از آوازۀ خورشید بلند
و من آسوده میان خم کیهان غمم
این همه باب نمایش به دلم باز نشد
بی تو همواره در اندیشۀ اکران غمم
موج با ذکر تو در اوج نفس می شکند
من هم اینجا عطشی دارم و دهقان غمم
هرچه می جویمت احساس دلم تازه تر است
پر نمی گردد عجیب است که لیوان غمم
در تماشاگه این شهر پر از حال و هوا
به تمنای تو تنهای خیابان غمم
فرامرز فرهادی