منِ پاییزِ تَرِ غم زده را می بینی؟
صاحبِ مردمکِ نَم زده را می بینی؟
تنِ من،یک سرو صد مرتبه سوُدا دارد.
غم عالم،همه در کنج دلم جادارد.
نسلِ غارت شده ی دولت چنگیزم من
آخر و عاقبتِ هر چه غم انگیزم من.
دهه ی من، دهه ی سوختنِ دلها بود.
پشتِ سر،حادثه ی ریختنِ پُل ها بود
نسلِ گل کرده!،عوض کن،جهتِ هستی را.
قبلِ مستی،تو غزل کن دهه ی شصتی را.
نوش جانت،سرِ خوش،شیطنت و مستی ها
پِیکِ اول،طلبِ هر چه دهه شصتی ها...
فرزانه فرحزاد
بهار آمد، ولی در باغ، شَمیم یاس کمرنگ است
صَبا بر لب شِکر خندد وَ رُخساران سیه رنگ است
نَهالان از غم دیروز، هنوز آرام مینالد
سحر، اما به گوش شب، نَوای صبح میخواند
که روزی از دل این درد، گُلی خوش رنگ میروید
که این شبهای سرد ما، به صبحی گرم میپوید
نَسیم از شاخههای خشک، سرود سبز میسازد
سِپیده از دل شبها، چراغ صبح میتابد
پس ای دل! صبر کن، آرام، که این تقدیرِ گُلزار است
زمستان رفتنی باشد، بهاران در تو بیدار است
امیر مهدی ترکمانی
لحظه هایی که شود دل بی قرار
قطره های اشک می آید به کار
اشک خللی می کند دل را ز درد
با که گویم درد با قلبم چه کرد
قلب من از دوریش بشکسته بود
داشت از هم می شکست این تار و پود
قطره ی اشکی ز جانم بر چکید
ناگهان آرامشی آمد پدید
زیر لب گفتم خدایا این چه بود
درد دوری را چنین آسان نمود
حدیث خلج
بیا دیوانگی کنیم
بزنیم به دل ِ کوچه
بدویم دنبال ِ سایه هامان
و یک دل ِ سیر بخندیم
بخندیم به این سوگواران ِ گریبان چاک
به این خالقان ِ بی حوصله ی ِ تقدیر
به این داوران ِ تسبیح گوی ِ هتاک
که زیستن را به گریستن گره زدند
بیا گره را باز کنیم
بیا شادی کنیم
بزنیم زیر ِ آواز
زیر ِ میز ِ اندوه
بیا مست کنیم زیر ِ باران
و تا صبح
با شوق
برقصیم ...
عباس قرایلو
تا دور ها رفته ای
رها و شتابان
چون آخرین تیر آرش از چله کمان
کاش می دانستم
بر دروازه موهوم کدامین قلمرو فرود می آیی
تا چشم به راهت باشم،
همپای چین و شکنی که می نشیند
خط به خط بر پیشانی صبور انتظار.
آه ای نسیم بی قرار و گریز پای،
تابه کجا رفته ای، چنین سبکبال و بی نشان ؟
شاید
تا فراسوی دوردست ترین متن قصه های زمان
تا در پیچی به پیراهنی خونین و پر کنی
مشام اندوه پیر کنعان را
سایه خوابگردم را
سپردم به تن تیرهء شب
و در سپیده دمان
از قاصدکان گریخته از سرزمین رازها،
نشانت را باز جستم
پاسخشان سکوتی بود پر فریاد،
بدرودشان، رقصی سرخوشانه ترین در باد.
نادر صفریان
در ایستگاهی ایستادهام،
که نه در تاریکی فرو رفته،
نه در هیاهوی عبورهای بیهدف،
جاییست میان زمین و آسمان،
جایی که زمان،
به زبانی دیگر سخن میگوید.
قطارها از اینجا عبور نمیکنند،
نه از سر فراموشی،
بلکه از آن رو
که این ایستگاه،
برای هر مسافری نیست.
اینجا،
ایستگاهی متفاوت است،
جایی که عبور،
نه به پای خسته،
بلکه به وسعت روح،
ممکن میشود.
ورودش جان میخواهد،
دل میخواهد،
و جرعهای عشق.
تنها آنان که دل در زلالی نور شستهاند،
و نگاهشان،
فراتر از حصارهای دیدهشده پرواز کرده است،
اینجا را خواهند یافت.
زمینش،
فرش قدمهای قاصدکانیست
که حقیقت را
بر دوش بادها سپردهاند.
و آسمانش،
ریسمانیست بافته از ایمان،
که هر که بداند،
با آن تا بینهایت
بال خواهد گشود.
اگر روزی،
دل از زخمهای زمان خسته شد،
و نگاهت،
در هجوم شبهای بیچراغ
راهی نیافت،
بدان که این ایستگاه،
در انتظارت ایستاده است.
اگر گامهایت را
سردی زمین به لرزه انداخت،
و ریسمان کهکشانی رؤیاهایت
در بادهای سرگردان گم شد،
بدان که هنوز،
آسمانی هست که تو را بخواند،
و زمینی،
که رد پایت را به یاد دارد.
هیچ قاصدکی
در این ایستگاه،
فراموش نمیشود،
و هیچ مسافری
اگر با قلبی روشن بیاید،
بیپناه نخواهد ماند.
بیا،
بیا که اینجا،
نه در تباهیست و نه در پایان،
که آغاز است،
آغازی برای آنان که هنوز
ایمان دارند
به طلوعی دیگر.
و تنها آنان که شهامت دیدن دارند،
میدانند:
ایستگاه، خودِ مقصد است!
زهره ارشد
ای باران فصل نوبهار
بر ریز بر یاران ما
باز آی بر ایران ما
یاد ار، این شیران ما
از مرد و زن ،پیران ما
لیلی و مجنون، عشق ما
خسرو و شیرین،جان ما
فرهاد کوهکن یار ما
آرش ،کماندارن ما
کرمان و یزد و شوشتر
از شوش و ایزه شهر ما
ایلام و قزوین فخر ما
دور از وطن استان ما
یاد ار شاه فتح ما
آن نادر افشار ما .
ای یوسف کنعان ما
ای زعفرانی روی ما
شیرین کن احوال ما.
ازغرب، شیر دل کرد ما
زاگرس، نماد لر ز ما
آن دژ شاپور خواست ما
بخت را اگر یاری کندیاران ما
آن لشکر و اقوام ما
آن بختیاری ایل ما
سردار اسعد خان ما
چهار لنگ و هفت لنگ باب ما
بی مریم است سردار ما .
از شرق روچ ان از بلوچ
فردوس فردوسی کند
سیستان و خراسان خوان ما .
دریای خزر را در شمال
مردان مرد آن دیار
سردار جنگل را بخوان
گیلک و مازنی ز ما.
زن در ضمیر مردی است
الحق که در جنگ جنگی است .
آه، آن جنوب پارس را
آن فتح شاه عباس را
خوانم خلیج فارس را
دلواریان راست را
آن چابهار خاص را
تنگه هرمز، جاسک را
عمان کوسه باز را
بندری و یزله و زار
شروه و چاوشی بزار
نیمه ی صیادان شنو
با رقص لیوا شاد شو .
ترکان مرزی در کمین
مردان مرد سرزمین
ستار و باقر خان ببین
شمس از دیار او بود
تبریز را گویم همین .
هوزی ز خوزستان نشان
دشت و دیارش بیکران
پر نعمت و نفت و کلان
اعرابی و پارسی نشان .
در مرکز پارسی زبان
باشد نیمی از جهان
اسپا دانایش نام بود
با زنده رودی آباد بود
از دودمان پیشدادیان
آتشکده دارد نشان
در مهربین کوه نصفه جهان
تهمورث دیو بند نهان .
شیراز را خوانم نفس
باشد ،پروازی از قفس
حافظ و سعدی را بخوان
تخت را، از جمشیدش بدان
در آن کهن، آن سرزمین
بود، شاهنشاهی وزین
وز کرده و حکمت و دین
پارس را بود، فخر و مبین
شاهی ز هفت استان، زمین
آن مرد روشن بین ، ببین
نامش به بزرگی میبرند
کوروش نامی بود همین.
این را هم گویم وسلام
از کوه و کوهساران نشان
باشد دماوندی عیان
این قلعه را با چشم خود
بین و بیاد ار آن زمان.
محسن گودرزی
تودردِ مبهمِ تلخی کشیدن را،چه میدانی؟
شبانه،تا درِ ساقی رسیدن را چه میدانی؟
منم ،تنها ترین ماه. در میانِ آسمانِ شب.
دراوجِ خواستن ها، دل بریدن را چه میدانی؟
به سختی مملو از دردِ خماری ها،در آن سرما،
از این کوچه به آن کوچه خزیدن را،چه میدانی؟
درِ باغِ بهشت باز است، ولی اما...!!
از این باغِ بزرگ،دزدانه چیدن را چه میدانی؟
برای هر دروغت از سرِ اجبار،
از این شاخه به آن شاخه پریدن را چه میدانی؟
میانِ قاضیانِ پیرِ خود راضی
درون خود به تنهایی تنیدن را،چه میدانی؟
تمامت را طلب کرد ساق ات،باید بگویی چشم.
به هر مثقال،ویرانی خریدن را چه میدانی...
فرزانه فرحزاد