چشم تو چون شعله ای بر هیزم جان می زند
ابروانت تیر احساس را به چشمان می زند
ناز خریده ناز چشمان و تن عصیانگرت
خنده ات بر جان چنان شمشیر بُران می زند
باغ لب هایت پر از انگور سرخ بوسه گشت
بوسه ای مستانه را بر عقل حیران می زند
همچو یوسف گشته ام زندانی و چشمان تو
گو کلید بر قفل این ویرانه زندان می زند
این دل از شوق تماشایت در این فصل خزان
دشتی از گلواژهٔ عشق را به دامان می زند
شور و شیدایی و رسوایی و این دنیای حس
بانگ رسوایی بر این پیر را نمایان می زند
هر چه پیش آید خوش آید ما که سر مست گشته ایم
عشق خرامان آمد و بر سینه مستان می زند
ایوب محمدی
بگذار سکوت آیین من باشد
در جایی که ذهن در اندیشۀ قضاوت کور میشود
بگذار خودخواهی آیین من باشد
در جاییکه گلدان نازک عشق شکسته میشود
بگذار لبخند، رقص و آواز آیین من باشد
در جاییکه ناامیدی و بی فرجامی ستوده میشود
بگذار صداقت آیین من باشد
در جاییکه پرچم دروغ برافراشته میشود
بگذار...
نجمه پاک باز
کنار من بمان ک راه، همیشه، انتظار نیست
کنار خواب مانده ها ،قمْر، چراغ راه نیست
برای ما شدن بمان ، برای فرصت نیاز
که در کنار سنگ سرد، کسی به احتضار نیست
اگر چه خنده ها دگر ،صدای گریه میدهد
ولی میان اشک ها ،نگاه، همیشه سمت کیست ؟
دگر هوای رفتنت، رسید بر مَشام ما
ولی هنوز شالِ تو ،نفس، دهد به این صدا
کنار سوسنِ تو من، هنوز به خواب میروم
میانِ نیمه هایِ شب، تو را، به خواب میبرم
دوباره آب میدهم ،گُلِ به خاک رفته را
اگر چه آب میشوم، امید همیشه ماندنی ایست ...
علی اصغر احسانی نوروزی
رنجی که من دیدم همش از دست دوری بود
چیزیکه خونم را مکید اسمش صبوری بود!
جایِ مرا نزد تو یک مردِ دیگر پُر ساخت
گویا که سهمِ من از این دنیا شروری بود!
خوردی فریب شخص بدجنسی که همواره
در فکر جسم نازک زنهای حوری بود!
از عشق تو سرمایهام بدنامی است حالا
هرچند قبلاً ثروتم تنها غیوری بود!
میخواستم نزد تو برگردم نشد، چونکه_
بین من و تو فاصله صد "سالنوری" بود!
احمد میلاد احمدی سالار
بهار آمد که دل را شاد سازد
جهان را غرقِ نور و ناز سازد
شکوفه بر درختان سازد افسون
نسیم از گل، شمیمی باز سازد
ز باران، قطرهها چون اشکِ خوشرنگ
به روی غنچهها لبخند بارد
چو خورشید از دلِ شب سر برآرد
زمین را غرقِ نور و راز سازد
بیا ای دوست، با نوروزِ خندان
دلِ ما را پر از پرواز بسازان
ببندیم عهدِ شادی با بهاران
که ما را زنده و پرواز بخشان
پارسا قندی
زمستان می رود گُل غنچه وا کرد
ببین آواز بلبل را ، چه ها کرد
برای نو شدن همت براه است
اگر چون فصل قبلی این گناه است
زمین تن پوش سردش را دریده
نفس در هر نفس در ما دمیده
لباس دشت و صحرا سبز و تازه
به زانو گیر دستت گر درازه
تو گر پاشیده ای ، پا شو فلانی
جوابم را بده تا کی بمانی ؟
برای بارشت ابری فرستاد
ز انوارش همی نوری فرستاد
برای دلبری صد صحنه آراست
درون شعر من بزمی مهیاست
دو روزی دور دنیا، دور( بدور) خود باش
بیا گاهی، دمی، هر آنچه شد باش
به پایان میرسم دل بیقرار است
خداحافظ زمستان چون بهار است
محمدرضا بیابانی
صدای چکه باران.توی چشمه
چه نازک حال و دلچسب و کرشمه
صدای ناله آب.خسته خسته
هوا سرد و کمی نیمه شکسته
هوایی دلخوش است و ابر آلود
کمی آرامش.اما دردالود
صدای باد در شاخ چناران
گهی از باد سیلی خورد.گه ز باران
عجب حال و هوایی دارد این دشت
سپیدی در پی سیاهی میگشت
صدای زاغکی گم کرده.مادر
پی اغوش میگشت در شاخ صنوبر
یکی مست و یکی مدهوش جنگل
یکی ترس از پلنگ تا بر سر تل
صدای پای باران.با ترانه
طرب روی طرب میزد جوانه
یکی شیر است.خونریز و ستمگر
یکی جنگل خورد با بال و با پر
مسعود پوررنجبر
عشق گاهی ظاهر و گاهی نهان در عمق جان است
لحظه ای آتش، دمی خاکستر آتشفشان است
ابتدایش مملو از شور و شرر، پر التهاب و
انتهایش پاکبازی، فارغ از حدس و گمان است
لحظه های بیقراری، تاب آوردن، تب عشق
ساحل آرامش طوفان و آشوب و فغان است
نیست عیب از تو اگر هستی اسیر و مبتلایش
چون که این خونخوار، عمری گرگ جان مردمان است
هرکه این شعله نصیبش شد شود خاکستر آخر
سوختن در عشق و مستی، آخر این داستان است
هرکسی که داغ دارد، زخم دارد در دل خود
قطره قطره روی گونه اشکهای او روان است
می برد تا اوج او را ، بی خبر از پرتگاهش
آه از عشقی که در آن سهم هر دل، امتحان است
باختم دل را ندانستم چه بود این عشق آخر
هم بهشت و هم جهنم، شوق و دردی توامان است
نیست عیب از تو اگر گشتی اسیر و مبتلایش
این سراب تشنگی، بازیگر کل جهان است
میکشاند بیگمانت تا فراسوی حقیقت
مثل"افسونگر"ی که در هوایت شعرخوان است
پریناز رحیمی