هر که در ره آمده رازی بر او خواند مَلَک

هر که در ره آمده رازی بر او خواند مَلَک‌
پرده از چشمان کورَش می درد چرخ و فلک ‌

دیده را بینا، ولی قفلی به لب، دلبر زند ‌
آین نه حرفی یاوه باشد داد بر منبر زند

آنچه می بینی کجا ، دنیا کجا و خالقش ‌
در کجا خواهی بیابی مشق و درس و عالِمَش ‌

‌او زبان بی زبان است ، واژه ها قاصر ترین‌
قصه اش را کس نداند ، جز همان فاخرترین‌‌


محمدرضا بیابانی

از هیچ همه گفته و ما هیچ ندانیم

از هیچ همه گفته و ما هیچ ندانیم
این هیچ چه باشد که همه تشنه آنیم

این جسم گلی مثال ظرف است
در درون تو هیچی ژرف است

از کوزه هدف درون که خالیست
از خانه تو بهره ات فقط فضای خالیست

آن کس که تو آن، خودت بدانی
سیمرغ رها کرده و هدهدی بمانی

نفس است و گل کوزه فلانی
در خانه تو پشت در بمانی

جایی که من و نام و زر و سیم نباشد
جایی که ره و رهرو و صد حکیم نباشد

اندیشه یک جدایی و وصل نباشد
آنجا که فقط آینه، تصویر نباشد

وقتی که یکی باشد و یک به یک نباشد
جایی که تو من باشی و من جز او نباشد

وقتی که تو رقص سما نقطه بیابی
زین شعر رها شاعر و صد نکته بیابی

وقتی که پر از عشقی و معشوق نداری
آن لحظه که تسلیمی و بر موج سواری

می گردی و می گردی ، دنبال سکوتی
میرقصی و دلگرمی ، صیاد شهودی

روحم همه شب پی سکوت است
بن بست خلاء صدای سوت است

هیچی قلم است دلت رباید
شعری شده موزون شده از پیله در آید

محمدرضا بیابانی

پر پروانه را بستند و پروازش پریشان شد

پر پروانه را بستند و پروازش پریشان شد
بی خبر از قدرت پیله که آغازی دگر دارد

به آوایی، به خط شد نظم هوشیاران ژولیده
ولی افسوس محبوبم کلامی مختصر دارد

به قطره اشک آن شمع و زمین همچو پروانه
که خالق چرخش گردون چو رقصی بر کمر دارد

تمام پیکرم زخمی ز زخم کین انسانها
عجب از عالم معنا که سنگی ره به زر دارد

چه غمگین آن پدر شرمین شد از فرزند نا اهلش
زمانی می رسد شاید پدر نام از پسر دارد

چه باشد صید صیادی که خود را در کمین دارد
که او بر صفحهٔ خورشید ، گردون را نظر دارد

محمدرضا بیابانی

ای صاحب حسن و کمال، ازعشق تو دیوانه ام

‌ای صاحب حسن و کمال، ازعشق تو دیوانه ام ‌
رو مطرب وساقی بیار امشب ز خود بیگانه ام ‌

چشمان تو مستم کند پر ز آنچه هستی می کند‌
چون شمع آرامی و من مستانه چون پروانه ام  ‌‌

در کوچه های قلب من رد قدمهای تو نقش
قلبم ز جا کندی ولی ، من عاشق ویرانه ام ‌

در خانه ام خلوت نشین حال خرابم را ببین ‌‌
اعجاز عشقش را نگر، اکنون دگر افسانه ام

مفتون قرص ماه تو مغلوب در چنگال تو ‌
چنگی بزن رقصان شوم مهمان شدی بر خانه ام

همپای ققنوسم ولی آتش ز عشقت در شرر ‌
من قائل و در حمد تو سر ریز شد پیمانه ام‌

محمدرضا بیابانی