نفس بهم بده که بی تو مردم

نفس بهم بده که بی تو مردم
خود رو دست مرگ بد سپردم
میخوام رها کنم دلو از قفس
نمیکشم بدون عشقت نفس
داغون و ویرون شدم از رفتنت
پیچیده روی تن من عطر تنت
از من نگیر آغوشتو بهترین
گفته بودی دوستم داری تو ، همین
به یاد تو قلم به دست میگیرم
غمو ب‌خاطر تو میپذیرم
قلب منو از زیر پات تو بردار
منو بکن از خواب گریه بیدار
اشکامو پاک کن دوباره با دستات
نفس بهم بده تو با نفس هات
بزار دوباره حس کنم تنت رو
آغوش گرم باتو بودنت رو
نوازشم بکن که سخت نیازه
بگو دلت با قلب من بسازه


امیرحسین قمچیلی

آیتی از شب قرائت کرد و

آیتی از شب قرائت کرد و
خورشید را به ما آویخته داشت
دیگر ستاره نچید
مه را بی‌خِشاوه سرود
و پایان هر روز را نقطه‌ی سیاه گذاشت

ماندیم که
آخرین پرنده بپرد و
شاخه دست بلندکند.

نصرالله نیکفر

آنقدر دوستت دارم

آنقدر
دوستت دارم
اگر سکوتم را
ترجمه کنی
جز دوستت دارم نیست


فائزه حسینی

هر زمستان با قدم های توشهر،

هر زمستان با قدم های توشهر،
گریه خواهد شد تمامِ ابرها ...
عاشقانه هایم را،
قاب خواهی گرفت،
از میانِ خاطراتِ روزها‌‌‌...
بی تو اشکم ،با من از باران مگو...
بی تو آهم ،از عطش
با من از آتش مگو...
جوهر از دستانِ من تب می کند
پخش می گردد زِاشک،هر سطرِ آن
می شناسم کوچه ی بن بست را
می شناسم
می نبینی روزگار
عشق هم أسمانی می شود ؟
آن مسلمانی که چشمانِ مرا،
تا ابد ،با اشک کافر می کند...


روح انگیز هاشمی

سنتور دلم طاقت مضراب ندارد

سنتور دلم طاقت مضراب ندارد
شوریده سرم بتکده را تاب ندارد

من با تو همایون زده‌ام ساز ولیکن
مَشک غم این دیده مرا آب ندارد

دشتی و سه‌گاه و شور و تُرک و ماهور
فرقی نکند گر تِم بس ناب ندارد

ای ساز بسازم ز تو آهنگ غم عشق
فا می ر دو سی سُل زدنم خواب ندارد

من محو تماشای نُتِ رقص تن تو
انگشت من و پرده‌دری باب ندارد

سمفونی جان و دل من نیست هماهنگ
رهبر تویی و این همه اسباب ندارد

مسعود چیتگرها

امان از چشم زیبایی که داری

امان از چشم زیبایی که داری
فغان از موج دریایی که داری

بخوان با نغمه شوریده خود
برایم انچه از نایی که داری

بگیران شعله شعله خرمنم را
به ترفند تماشائی که داری

تمان کوچه می رقصد گمانم
به گیسوی چلیپایی که داری

نمیدانم تو هم میدانی؟ یا نه
دلاشوبم از امایی که داری

خیابان در خیابان قصه ات را
بخوان با بغض تنهایی که داری

همین امروز شاید وقت تنگست
بگو از هرچه فردایی که داری

مرا یکبار دیگر همسفر باش
تو آهو بره با پایی که داری


علی معصومی

ای گرفته از رخت خورشید عالم گیر، شور

ای گرفته از رخت خورشید عالم گیر، شور
تا به کی از کوی تو باشم منِ مهجور ، دور؟

هر چه میجویم تو را من تشنه تر از سابقم
کی شود سیراب دل از اینچنین دریای شور

من چنان مشتاق دیدار رخ چون شمس تو
که نبینم روی آرامش به این دل قدر مور

آنچنان ازدوری تو گریه کردم در خفا
تا که گشتم اینچین از دوریت من کورِ ِکور

ای مسیحا نفسِ تو، اکنون به فریادم برس
تا رسم من زین سبب از ظلمت این شب
به نور

باورم کم کرده اند ای نازنین باور بکن حال مرا
نیست احوالی مرا تا نایدم او در حضور

بی تو من جان میکنم هر روز و شب ای جان فزا
کی تو آیی تا ببینی خسته ات را ای صبور

ای که از هجرت چو میت گشته ام یک سر بزن
لا اقل چون رهگذر تو باش بر اهل قبور

کی شوم فارغ ز سودایت ؛ دلا باور نکن...
تا ابد من نیستم فارغ ز هجرت ای تو حور

ترسم آن لحظه به دیدارم بیایی ای عزیز...
در همان لحظه که بسپارند من را دست گور

پروین خسروی