چشم در چشم تو بودمکه حواست پرت شد

چشم در چشم تو بودمکه حواست پرت شد
جای دیگر فکر و ذکر بی اساست پرت شد

تا به خاطر اورم ارج و بهای خویش را
روی دوش قاصدک ها اسکناست پرت شد

باد را هر رشته شالت به رقص آورده بود
روی گل های شقایق عطر یاست پرت شد

در میان چشمه سار و کوهسار پر غرور
خوشه ای از تاک انگور لباست پرت شد

صورتت را سمت بالا بردی و چشمک زدی
تا خود خورشید تابان انعکاست پرت شد

در قمار زندگانی جفت شش آورده ای
روی تخته نرد اگر پیوسته تاست پرت شد

از خدای خود چه می کردیکه طلب ای نازنین
اخگر اختر نشان از التماست پرت شد

بی نظیری که مراعات مرا کردی ولی
در کمال واج آرایی جناست پرت شد


علی معصومی

تو هم که نیستی

تو هم که نیستی
یک بغل آشفتگی دارم تو هم که نیستی
عالمی سرگشتگی دارم تو هم که نیستی

سرنوشتم را به زلف تو گره زد روزگار
با غمت پیوستگی دارم تو هم که نیستی

در هوای ناز چشمت از جهان خویشتن
شهرت وارستگی دارم توهم که نیستی

فصل پاییز و هوای نم نم بارانی ام
با خزان دلبستگی دارم تو هم که نیستی

تا شوم آواره شهر و دیارت نازنین
اندکی شایستگی دارم تو هم که نیستی

صد خیابان را گذشتم تا که پیدایت کنم
آنقدر ها خستگی دارم تو هم که نیستی


علی معصومی

از آن روزی که از دیدار لبخند تو محرومم

از آن روزی که از دیدار لبخند تو محرومم
پر از تلواسه های گیر و دار طالعی شومم

رهایم کن مرا در جستجوی سرنوشت خود
که از روز نخستین بیدلی شوریده موسومم

خبر داری که منهم پا به پای آرزوهایم
فقط بازیگری در صحنه دنیای موهومم


کبوتر بودم و صد آسمان مشتاق بالم بود
کنون در پنجه تقدیر لاکردار محکومم

برو با نغمه های دیگران طی کن بهارت را
که جز بغض گلوگیری نمی پیجد به حلقومم

تلافی می کنم ای عشق نافرجام کارت را
که نقش صد خزان آورده ای در صفحه بومم

از این پس بی محابا دل به دریا می زنم زیرا
که از ناکرده های خویشتن عمریست مغمومم

علی معصومی

یادت نمانده این که نگاهی کنی مرا

یادت نمانده این که نگاهی کنی مرا
مهمان بزم خاطره خواهی کنی مرا

با غمزه های فتنه گر دلبرانه ات
دلبسته ی خطا و گناهی کنی مرا

شاید برسم اینکه قدم بر سرم نهم
تا انتهای حادثه راهی کنی مرا

میرفتی و سپاه شلالی به پشت سر
تا پای بند حسرت و آهی کنی مرا

دلداده محبت دیرینه ات شدم
تا بی قرار هر چه تباهی کنی مرا

صد آسمان غزل شدنم را بهانه کن
تا وامدار چهره ماهی کنی مرا

خورشید مهربانی فردا چه می شود؟
تا محو جلوه های پگاهی کنی مرا

علی معصومی

با زلالی مثل من ساحل تماشایی تر است

چند سالی میشه که دلواپسم کردی چه سود؟
بین مردم بی جهت خوار و خسم کردی چه یود

پیش آین و آن مرا دیواته نامیدی که چه ؟
در زبان هر کس و هر ناکسم کردی چه سود

پیش آن چشمان اقیانوس لا هول و ولا
غرق در امواج موی اطلسم کردی چه سود

بچه رعیت را چه با باغ انارستان تو؟
بیقرار سیب های نارسم کردی چه سود؟

با زلالی مثل من ساحل تماشایی تر است
یا بروی صخره با کف واپسم کردی؟ چه سود

فرص کن مثل زلیخابی و من هم برده ای
سال ها تبعید کنج محبسم کردی چه سود

طعم شیرینی است امید وصال اما بگو
آمدی روزیکه با حسرت گسم کردی چه سود

علی معصومی

خوشا آن دل که دلبندش تو باشی

خوشا آن دل که دلبندش تو باشی
امید و لطف و پیوندش تو باشی

غم و شادی به قهر و آشتی ها
شکوه مهر و لبخندش تو باشی


حریم ساحت امن و امان است
جهانی که خداوندش تو باشی

در این جغرافیای بی نهایت
ری و بلخ و نهاوندش تو باشی

هرات و مرو کشمیر و دماوند
نشابور و سمرقندش تو باشی

شکار سحر و جادوی تو خوبست
خوشا دامی که پابندش تو باشی

به آزادی نمی اندیشند آن کس
که در شبهای دربندش تو باشی

چه فرقی میکند آن نقطه ای که
ارسباران و الوندش تو باشی

خوشا نخلی که لای برگ و باری
تب خرمای اروندش تو باشی

بهاران می رسد بی شک در آنجا
که فروردین و اسفندش تو باشی


علی معصومی

بهانه تو هوس بود و من نمی دیدم

بهانه تو هوس بود و من نمی دیدم
به جای دانه قفس بود اگرچه می چیدم

سر تو گرم نظر بازی و هوس بازی
چه کارهای عبث بوده هرچه کوشیدم

به سایسار درختت به جای ابر بهار
چه سیب های نرس بوده آنچه باریدم

به آشیانه کم از عنکوتیان هستم
که تار دور مگس بوده انچه تابیدم

سراب پهنه دشت تو را خطا دیدم
به لاله زار تو خس بود و من نفهمیدم

میان سینه من لحظه ای که می رفتی
همین بریده نفس بود اگرچه خندیدم

علی معصومی

مرا امید و نوید و بهانه و نازی

مرا امید و نوید و بهانه و نازی
مرا سرود و سکوت و نوا و آوازی

طنین مانده به شبهای بیقراری من
طلایه های سحرگاه شوق و ابرازی

به آسمان نگاهت قسم که دلتنگم
به جان بال و پرم اشتیاق پروازی

شکوه زلزله ی کوچه های ویرانم
که با تمام مهارت دوباره میسازی

مرا بهم بشِکن مثل کاکل مستت
که تار و پود تنم را به لرزه اندازی

نفس بزن بسرشانه های وحشی من
به مرتعی که دلت را همیشه میبازی

بگو که با همه ی آهوان دستانت
به سمت و سوی دلم دلبرانه میتازی

علی معصومی

بگو از کدامین دیار امدی ؟

بگو از کدامین دیار امدی ؟
که با لحظه هایم کنار امدی؟

مدارا نکردی، مروت که هیچ
تو ای غم برای چکار آمدی ؟

به هر گوشه ی زخمی سینه ام
جوانه زدی و به بار آمدی ؟

به آتش کشیدی جهان مرا
به شور و شری بی شمار آمدی

به آئین و ایل و تبارت قسم
به روی کدامین قرار آمدی؟


علی معصومی

سکوت شب و آه پر شرر و های های منی

سکوت شب و آه پر شرر و های های منی
نشان منی، داستان من و ماجرای منی

بیا که دمی با تو سر کنم ای بیکرانگی ام
 دوای تب و شور و حال دل بینوای منی

به تیره شبم حکمتی بنما تا که گم نشوم
چراغ من و آفتاب من و رهگشای منی


غبار مرا جز بخاک رهت جستجو چه کنی
به هر سببی ابتدای من و انتهای منی

بهانه کنم لحظه لحظه اگر با ترانه تو را
سرود من و نغمه های دل و سوز نای منی

چگونه تو را در هوای طلب آرزو نکنم
پگاه من و مشرق سحر و روشنای منی

کجا بروم تا خبر دهی از روز آمدنت
که میرسی و مژده میدهی و پا به پای منی

اگرچه تو را آسمان نظر وسعتی دگر است
به کنج قفس آب و دان من و اقتضای منی


علی معصومی