باش تا مشغله های شب و روزم باشی

باش تا مشغله های شب و روزم باشی
جلوه آینه ی رمز و رموزم باشی

بار دیگر به تماشاگه رازم ببری
خرمن شعله ور و رونق سوزم باشی

حال ناکوک مرا مرهم و درمان بشوی
آفتاب سحر و دیده فروزم باشی

عمر کوتاه من و سایه ات ای سرو بلند
باش تا موجب امید هنوزم باشی

بی تو هیچم به خداوندی سِحر نگهت
غمزه ای کن که تب و تاب بروزم باشی

علی معصومی

پ.ن:مگه شعر شاعران هم زندگی کسی رو نابود میکنه...

اگه عاشقید ودلتنگید شعرباید آروم تون کن..

آقا سلام محض ارادت رسیده ام

آقا سلام محض ارادت رسیده ام
از راهیان جاده صبح و سپیده ام

همراه باد آمده ام تا حریم عشق
در گوشه رواق به کنجی خزیده ام

بسیار گشته ام به تماشا زمانه را
زیباتر از حریم تو جایی ندیده ام

دولت سراست صحن کبوتر نشان تو
حال و هواست موجب این پرکشیده ام

نقاره می زنند، از این صوت دلنشین
من بارها صدای خدا را شنیده ام

گلدسته های رو به خدای تو دیده اند
با هر نگاه از سر مژگان چکیده ام

ای غربت نگاه تو آرامش خیال
آهوتر از همیشه به سویت دویده ام

علی معصومی

پائیز خبر داشت که این شیوه باغ است

پائیز خبر داشت که این شیوه باغ است
گه خانه سار است و گه آلون کلاغ است

چون رایحه مریم و نسرین و اقاقی است
گه مایه درد است و گهی مرهم داغ است

پائیز خبر داشت که هر گوشه سرسبز
دربند کمال است و دلآشوب فراغ است

هر برگ شقایق که در این دایره روئید
لبریز شرنگ است و تبآلود ایاغ است

پائیز خبر داشت ولی فاش نمی کرد
این بیشه پر از همهمه روبه و زاغ است

هر دامنه اش رو به تماشای دیاری است
هر خاطره اش آینه چشم و چراغ است

پائیز خبر داشت که هر شاخه ی بی بر
خود هیمه ناسوخته در کنج اجاغ است


علی معصومی

عشقت چنین نموده که دیوانه‌ات شوم

عشقت چنین نموده که دیوانه‌ات شوم
آتش به جان و واله و پروانه‌ات شوم

تا در طریق صبح و سعادت نشانه ای
دل می‌زنم که ساکن کاشانه ات شوم

مثل نسیم پر تب وتابی که می‌رود
محو جمال و آینه و شانه‌ات شوم

ای آشنای هرچه گل سرخ نوبهار
کاری بکن که لایق میخانه ات شوم

بگذار خاک کوچه و بازار شهر را
روی سرم بریزم و دردانه ت شوم


علی معصومی

باورم کردی و من از همه درمانده ترم

باورم کردی و من از همه درمانده ترم
عابری از سفر آتیه جامانده ترم

راه رفتن به کجا و غم ماندن تا کی؟
من که از حوصله آینه کوچانده ترم

گفته بودی که کنار تو به مقصد برسم
تو نباشی به خدا از همه وامانده ترم

زندگی کبکبه ام را به پشیزی نخرید
گرچه من خاطره قصه ناخوانده ترم

هرکسی همسفر شادی و غم بوده و من
بین این مغلطه ها از همه پیچانده ترم

علی معصومی

دوباره رهگذر کوی عشق می آید

دوباره رهگذر کوی عشق می آید
صبور حادثه دلجوی عشق می آید

گمان کنم که غزالی رمیده در راهست
اگرچه از پی اش آهوی عشق می آید

گرفته عطر ختن دشت بیقراران را
شمیم دلکش گیسوی عشق می آید

برای سایه محمل چه بهتر از اینکه
میان قافله بانوی عشق می آید

بگو به ماه شب آسمان بی تابی
چکاد آینه، ابروی عشق می آید

پیاله های می اشتیاق لبریزند
بسوی میکده هوهوی عشق می آید

به شوق دیدن گل با تمام زیبائی
صدای نغمه کوکوی عشق می آید

علی معصومی

هر گوشه کاشانه گلاویز دلم بود

هر گوشه کاشانه گلاویز دلم بود
ماه شب ویرانه شباویز دلم بود

غوغای کلاغان و تماشای درختان
دنیای مترسگ زده جالیز دلم بود

کو فصل بهاری که برویاندم از نو
امید خیالی که به پائیز دلم بود؟

سنگم زدی ای دشمن دیرینه حلالت
بی مهری آئینه نمک ریز دلم بود

یک پنجره از پرتو خورشید نزایید
هر بغض نهانی که سحرخیز دلم بود

خوناب جگر بود و دلاشوب ندامت
آن گوهر دُردانه که سرریز دلم بود

با تلخی سرشار بلا از چه بگویم؟
نجوای کلام تو شکر ریز دلم بود

علی معصومی

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم

بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم

میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم


هنوز از نغمه های من تمام بیشه لبربز است
شباویز شبانگاهم که در ویرانه پنهانم

حدیث آرزومندی سری دیوانه می خواهد
چه گویم قصه هائی را که میدانی و میدانم

کنون با خاطرات رفته دنبال چه میگردی؟
بمان ای عمر بی حاصل به زیر سقف ویرانم

چه تقدیری از این بهتر که در نبض شرربارم
شرنگ از شعله می ریزی و من در فکر درمانم

علی معصومی

شباهنگام لبریز جنونم

شباهنگام لبریز جنونم
سری در خلسه سحر و فسونم

چنان جغرافیای رفته بر باد
به تاراج سکوت صد قشونم
      
شباهنگام آرامی ندارم
به جز مهر تو پیغامی ندارم

اگرچه جلد صبح انتظارم
پری دلسته بامی ندارم
       
شباهنگام دردی را دوا کن
دل دیوانه را حاحت روا کن

به شریانی بزن نبض هوس را
خمار از چنگ بی تابی رها کن
       
هنوز از درد لبریزم کجائی
شباویزی سحر خیزم کجایی

به سر آتش به پا دریای ماتم
چنان شمعم که می ریزم کحائی...
       
شباهنگام ماهم باش چندی
دمی با ناله آهم باش چندی

از این رفتن نرفتن بیم دارم
رفیق بین راهم باش چندی
       
چرا امشب سحرگاهی ندارد
طلوعی شوق همراهی ندارد

کجائی آفتاب روشنایی؟
بیا جان خودت...راهی ندارد؟


علی معصومی

بسته به زنجیر بلایم حسین

بسته به زنجیر بلایم حسین
ای نفس آل عبایم حسین

خاک رهت مهر نمازم شده
نام تو سرخط دعایم حسین

گوشه چشمی، نظری، حکمتی
ای همه چون و چرایم حسین

خانه تو ساحت مردانگیست
آینه لطف و عطایم حسین

ماه محرم شد و ایام غم
خونجگر بزم عزایم حسین

مکتب تو محور ایمان ماست
ای همه هول و ولایم حسین

جان تو و اینهمه آزادگی
سرور و شاه شهدایم حسین

دیده به دامان تو دارم ببین
رهگذر کرب و بلایم حسین

کاش صدایم بزنی نازنین
عاشق این حال و هوایم حسین

علی معصومی