باید غزل می گفتم اما مثنوی شد
یک نکته از ظاهر ولیکن معنوی شد
مریم ترین گل با نفس های مسیحا
بانوی شهر معجزات عیسوی شد
مانند دشتی از شقایق های وحشی
خون جگر می خورد و آخر لالوی شد
از حافظ و شاخ نباتش هر چه گفتم
هر واژه ام لبریز شمس و مولوی شد
از بس که راه کوچه باغم را گرفتند
این بخت خواب آلوده آخر منزوی شد
دنیا بهشت اول نوع بشر بود
یک خوشه گندم سد راه اخروی شد
علی معصومی
عمری به سرم شوق تماشای تو دارم
دل در گرو شاید و ...امای تو دارم
لبریز جنونت شده ام خانه ات اباد
آوارگی از کوچه ی لیلای تو دارم
ای سرو بلند تو نظر کرده باران
ایمان به نگاه قد و بالای تو دارم
بگذار غزال غزلم چشم تو باشد
تا خانه و کاشانه به صحرای تو دارم
هر ثانیه از فرصت عمرم به فدایت
تشویش فراق از غم فردای تو دارم
از تاب و تب مهر تو دلداده ترینم
تا مشغله ی حل معمای تو دارم
یک قطره بارانم و دریا شدنم را
از غمزه چشمان پریسای تو دارم
علی معصومی
دنیا پر از خوب و بد و اما اگر هاست
نقش پرند شعله ای از خشک و تر هاست
دنیا پر از درد و بلای عیش و نوش است
آغشته ای از شوکران و نیشکر هاست
اینجا اقامت مهلت و اندازه دارد
آوارگاهی پیش پای در به در هاست
گاهی مکافات است و گاهی دل سپردن
دارلنجنون و حجره ی اهل نظر هاست
پروا نکن پر وا کن و پروانگی کن
این پیله جای مردن بی بال و پرهاست
علی معصومی
پیش چشمانم بمان ای پازن دشت خیال
گرمی هرم جنوب و سبزی دشت شمال
بامداد و رقص پای تو قیامت می کند
بین مرزنگوش ها و لاله های بی زوال
رنگ چشمان تو را پیوسته هورا می کشد
صفحه جامانده از تقویم روز و ماه و سال
ای تب آغوش تو آغشته ی بادام تلخ
نقش هر پیراهنت حال و هوای سیب کال
میوه ی باغ کدامین روستای سرحدی
ای تمنایت حرام و ای تماشایت حلال
این تو بودی که به یاد من غزل انداختی
این تو بودی که مرا دادی به کوچیدن مجال
کاش می دانستم از اوضاع نافرجام ایل
کاش می دادی خبر از آرزوهای محال
علی معصومی
تماشایم کن و چشمان مستت را نگیر از من
تب حال و هوای بند و بستت را نگیر از من
قرارم را گرفتی بر سر قول و قرار اما
لب عناب سرخ می پرستت را نگیر از من
از این پس سر به بازوی تو خواهم داد اما تو
مرا با دیگران نسپار و دستت را نگیر از من
سر مویی به غیر از طره زلفت نمی جویم
همین رشته های ناگسستت را نگیر از من
کنونکه غیر مژگان سیاهت پیش رویم نیست
سر پیکان تیز ناز شستت نگیر از من
علی معصومی
روزی اگر که حوصله داری بیا تو هم
در سایه سار سرو و چناری بیا تو هم
از کوچه باغ مهر و محبت سحرگهی
در جستجوی سیب و اناری بیا تو هم
از کافه های شهر و محل بی خبر نباش
با ما به پای شام و نهاری بیا تو هم
در خلسه های همدلی و دوستی اگر
پابند حرف و قول و قراری بیا تو هم
گفتم اگر به خاطر شیدایی دلت
در گیرودار سوز و شراری بیا تو هم
از کیمیای جوهره ی اصل آدمی
باری اگر به فکر عیاری بیا تو هم
اصلا بنای سود و زیان جز فنا نبود
همپای عشق و همدل و یاری بیا تو هم
سرمایه های مدت این عمر رفته را
شاید دقیق تر بشماری بیا تو هم
علی معصومی
دل می بری به غمزه و ناز و ادا که چه ؟
هی می کنی مرا به خودت مبتلا که چه؟
با هر نگاه پنجره خمیازه می کشی
تا جای جای جاده ی بی انتها که چه؟
هی رخنه می کنی به دل و تازه می کنی
زخمی که کهنه گشته از آن ماجرا که چه؟
در شهر بی نشانه که یادم نمی کنی
ره می زنی به کوچه هول و ولا که چه؟
وقتی که سر به شانه زخمم نمی نهی
گل می دهی به شاخه حال و هوا که چه؟
نصف النهار در به درت را که دیده ای
سر می زنی به نیمه این استوا که چه؟
جغرافیای رفته به تاراج من... بگو
جامانده ای به کشوری از ناکجا که چه؟
علی معصومی
امان از چشم زیبایی که داری
فغان از موج دریایی که داری
بخوان با نغمه شوریده خود
برایم انچه از نایی که داری
بگیران شعله شعله خرمنم را
به ترفند تماشائی که داری
تمان کوچه می رقصد گمانم
به گیسوی چلیپایی که داری
نمیدانم تو هم میدانی؟ یا نه
دلاشوبم از امایی که داری
خیابان در خیابان قصه ات را
بخوان با بغض تنهایی که داری
همین امروز شاید وقت تنگست
بگو از هرچه فردایی که داری
مرا یکبار دیگر همسفر باش
تو آهو بره با پایی که داری
علی معصومی
این مرثیه ها درد دل مختصر ماست
هر خاک غمآلوده پر از بال و پر ماست
می برگد و می روید و هرساله شکوفاست
این جلگه که از چشمه چشمان تر ماست
همرنگ شفق بوده و همصحبت خورشید
دریای نگینی که به خون جگر ماست
هر سرب فرو رفته به تصویر زمستان
از ترکش جامانده ی خون هدر ماست
تقویم دلاشوبی هر عالم و آدم
دلداده به تشویش قضا و قدر ماست
حاجت به تو و همدلی یار چه باشد
با این همه بیگانه که در دور و بر ماست
از تلخی درد است پر تب و تاب است
هر شعر تبآلوده که از نیشکر ماست
علی معصومی
عابر و رهگذری مانده به راهیم هنوز
مانده در مرحله ای گاه به گاهیم هنوز
اختران را به شب تیره خود باخته ایم
محو در پرتو افتاده به چاهیم هنوز
خبر از مشرق پاینده خورشید رسید
ما در این دایره بیگانه ماهیم هنوز
رفته از خاطره ها بود و نبودی که نبود
گرچه بی نام و نشانیم و سیاهیم هنوز
دین و ایمان سر همراهی ما داشت ولی
مثل هر گمشده بی پشت و پناهیم هنوز
نام گندم به سر سفره ی آدم نبرید
به تقاص پدری غرق گناهیم هنوز
خون هابیل که بر گردن قابیل افتاد
از همان ثانیه در شیون و آهیم هنوز
علی معصومی