حبابم روی آب از ساحل و دریا نمی دانم
شدم درگیر امواجی که سر از پا نمی دانم
کسی دارد مرا با خود به هرسو می برد آیا؟
کجا خواهد رسید این راه ناپیدا نمی دانم
نگاهت کردم و نبض غرورم را نسنجیدی
تو هم دیدی مرا در بند خود اما؟، نمی دانم
ندیدم خیری از حال و هوای دل سپردن ها
چرا دلبسته ی مهرت شدم این را نمی دانم
اگرچه از جنون آباد مرز بی سرانجامم
و راهی جز مسیر خانه ی لیلی نمی دانم
دلم را پس بده ای رفته از یادت وفاداری
من از قانون سرخ جنگل اینجا نمی دانم
به هر عهدیکه بستم جز پشیمانی نشد حاصل
تو روی اعتمادت مانده ای گویا؟ نمی دانم
علی معصومی
دوباره سر به سرم می گذاری و شادی
به شهد و سرخی سیب و اناری و شادی
مرا که گم شده ام در نگاه چشمانت
میان مشت خودت می فشاری و شادی
به پای یک یک آمال و آرزو هایم
بنای غصه و غم می شماری و شادی
به روی هق هق لرزان شانه های خود
سری به غیر سر من نداری و شادی
رها نگشته ام از آب و دانه و دامت
به پنجه هوسم می سپاری و شادی
گرفته ای پر پرواز و آسمانم را
به میله قفسم می سپاری او شادی
اگر به بوی گلت کج نکرده بودم راه
مرا به اینهمه ماتم چکاری و شادی؟
علی معصومی
برای اینکه نگیرد کسی نشانم را
نگو به خاطره ها قصه ی نهانم را
خزان نیامده با شاخه ها تبانی کن
بدست شعله بده باغ و آشیانم را
به لال بودن من اکتفا نکن هرگز
ببُر به تیغ ندامت سر زبانم را
من از قبیله دردم خودت که مبدانی
شنیده ای ره و آئین و داستانم را
اگر به سوز دلم شک نمی کنی گاهی
به گل بگیر همیشه در دهانم را
کنون که متهم اول توام ای عشق
بکش به تیر ملامت تمام جانم را
به یاد وعده فردای بی سرانجامت
غروب خسته بکش رنگ آسمانم را
علی معصومی
گفتم همیشه پیش تو باشم ولی نشد
در گوشه ای به قلب تو جا شم ولی نشد
رفتم که بعد از اینهمه غم، در کنار تو
از گیرودار غصه رها شم ولی نشد
گفثی که میرسی و مرا مژده ای می دهی
تا بی خیال چون و چرا شم ولی نشد
افتاده ام اگرچه که از پا به گوش خود
گفتم دوباره دست به عصاشم ولی نشد
میشد دوباره حال و هواپی عوض کنم
بلکه مقیم شهر شما شم ولی نشد
درد مرا که نزد طبیب تو گفته اند
میشد دوباره دار و و دوا شم ولی نشد
من جرعه نوش عشق تو هستم که سالها
می شد بدون درد و بلا شم ولی نشد
علی معصومی
من از اول تمام کارهایم اشتباهی بود
گرفتار و خراب وعده های پوچ و واهی بود
برای تو نمی دانم ولی از اول خلقت
جهان ساده پیش دیدگانم راه راهی بود
ندیدم از رفافت روی بام آشنایی ها
اگرچه سرنوستم مثل کفتر های چاهی بود
بهای دانه را با بال های زخمی ام دادم
تقاص اشتباهاتی که روی بی گناهی بود
به روی صفحه مشقم که با اجبار پر می شد
تماما واژگانی حاصل از خواهی نخواهی بود
من آن فریادهای خفته در بغض گلویم که
حریف پاکت سیگار و دفترهای کاهی بود
مداد رنگی ام تا در دل خاکستری گم شد
برایم بهترین طیف جهان رنگ سیاهی بود
به جای اینهمه بی حاصلی در آسمانم کاش
هوای ماهتاب و نقره های حوض ماهی بود
علی معصومی
گشودی بال پرواز خودت را آسمانت چه ؟
حریم امن خود را داری اما بیکرانت ؟
جهان با خوب و بدهاییکه دارد پیش پای تو
به شرط اینکه از آن تو باشد آرمانت چه ؟
حریم صد بیابان صید چنگال تو را دارد
درون جنگلی از ابر و باران آشیانت چه ؟
به جای زوزه ی کفتار های پیر لاکردار
چه نجوایی به دل میپروری ورد زبانت چه ؟
گرفتم هر بدی کردی بما همواره بخشیدیم
رفاقت جای خود دارد ولی بیگانگانت چه ؟
توئی که محرم اسراری و رازی مگو دارد
اگر افشا شود ناگفته های داستانت چه
به روی شانه های زخمی ام پا می نهی بگذار
اگر از پا بیافتد پایه های نردبانت چه ؟
زلال جرعه ی ناب سبوها نوش جانت باد
اگر خون دلی جاری شود در شوکرانت چه ؟
علی معصومی
برایت بار دیگر نقشه دیدار خواهم چید
بسمت ناامیدی بعد از این دیوار خواهم چید
هلا ای خوشه ی لبریز شهد کام سرمستی
تو را از تاک های ترد لاکردار خواهم چید
من از جاماندگان شهرک متروک تاریخم
که طاق آرزوها از دل آوار خواهم چید
از این پس غصه و غم را فراری میدهم زیرا
بساط درد و محنت را از این بازارخواهم چید
حصار بازوانت را به دور گردنم بسپارد
که با اغوش خود گرد تنت دیوار خواهم چید
برای آنکه از تاراج طوفان در امان باشی
کنار خرمن بابونه هایت خار خواهم چید
مگر یکبار دیگر فرصت عمری دهی ما را
هزاران بوسه از لعل لب تبدار خواهم چید
اگر سر رشته زلف تو از دستم رها گردد
عنان خویش از دنیای بی مقدار خواهم چید
علی معصومی
نازکی با من سر جنگ و جدل دارد ولی
صد هزاران ناوک مژگان غزل دارد ولی
فتنه میبارد نگاه مست خواب آلودهاش
در نمکدان لبش شیر و شکر دارد ولی
صبوری کردم و یارم نیامد
شراب مست تبدارم نیامد
به غیر از آرزوی دیدن او
دعای بهتری کارم نیامد
علی معصومی
قصد من از زندگی غیر از تو را دیدن نبود
ورنه این دنیا به جز صحرای کوچیدن نبود
قسمتم را هر بهار از عمر خود سنجیده ام
سهم من جز دانه ای از دیده باریدن نبود
گریه کردم مثل ابری چکه چکه ژاله را
من که در قلبم به جز رویای خندیدن نبود
صدخیابان پرسه دارم ماه شب های تو را
او که حتی لحظه ای همپای تابیدن نبود
خسته ام در جستحوی راه خوشبختی که جز
خط پرگاری به دور خویش گردیدن نبود
خون دل دادی و خوردم پای هر دلدادگی
کار من جز باده از دست تو نوشیدن نبود
مثل نیلوفر به پای نارون خشکیده است
این سزای سبز در ساق تو پیچیدن نبود
علی معصومی
ربودی از سرم حال و هوای خواب نوشین را
دوباره زنده کردی در دلم روز نخستین را
به یادم امد از روزی که لبخند تو را دیدم
به چشمانت سپردم راه و رسم و کیش و آیین را
همان روزی که با ناز و ادا بلوا به پا کردی
برایم فاش کردی قصه های ماه و پروین را
دعایت کردم و تا بینهایت باورت کردم
فرستادم به دنبال تو هرچه مرغ آمین را
تو که با تیشه فرهاد و خون دل مرا دیدی
دگر از من نگیری خاطرات خوب شیرین را
علی معصومی