نازم غم تو را که دلم را امان نداد
غارت نمود و برد و رهی را نشان نداد
حال و هوای باغ تبآلوده ات عزیز!
جز حسرتی که مانده به دل جاودان, نداد
شهلای مست غرق شراب بهانه ات
کامی به غیر جرعه ای از شوکران نداد
قول و قرار اگرچه به فردا گذاشتی
کاری نکرد و روز خوشی ارمغان نداد
ما نقد عمر مانده, به سودا نهاده ایم
عشقت به غیر دغدغه از این دکان نداد
هر برکتی که می رسد از ابر نوبهار
باران به جام خسته دلان رایگان نداد
ما کشتگان مهر تو هستیم و غمزه ای
یک گوشه از نگاه تو شیرین بیان, نداد
علی معصومی
مرا امید دیدار است و الباقی به دست تو
دلی پر آرزویی مانده و چشمان مست تو
از این پس سر به بازوی ارادت دارم از عشقت
اگر چه فرصت عمری نمانده, ناز شست تو
برایت هر چه میخواهی مهیا میکنم ای عشق
تو را می خواهم و پیمان و عهد ناگسست تو
من از روز نخستین واله و دیوانه ات بودم
بلی گفتم, شدم دلبسته ی روز الست تو
نشانی از من مجنون بی سامان چه میجوئی
تو لیلای منی, جان و جهانم پای بست تو
علی معصومی
نفس نمانده که از دل برآورم آهی
به نای نغمه بریزم سرود گه گاهی
به پنجه های سکوتم سپردی و گفتی
تو از نهایت دنیا مگر چه میخواهی!
تو چلچراغ امیدی مگر نمی دانی!
در انحنای شب بی ستاره ام ماهی
از آنزمان که تو رفتی همیشه بی تابم
چه روزگار غریبی چه عمر کوتاهی
نشان شهر مرا جز تو کس نمی داند
چه می شود که بیایی به رسم همراهی
علی معصومی
همیشه بر سر عهدی نبسته میمانم
کتاب خاطره را نانوشته میخوانم
میان جنگل شرجی به خوبی باران
اسیر جاذبه های نسیم و گیلانم
مرا به مرز جنون می بری برای چه
سر چه داری از این روزگان ویلانم
چگونه پر بکشم سمت آسمانت را
منی که ساکن جغرافیایی ویرانم
تو از سلاله عشقی تو محرم رازی
من از حقیقت این ماجرا چه میدانم
تو خود بهاری و صدها شکوفه نازی
من انتهای خزانم …مقیم آبانم
تو نغمه های حجازی ترنم شعری
من از حماسه و دردم من از خراسانم…
علی معصومی
انگار پریشان شدنم را تو ندیدی
بی تابی باران شدنم را تو ندیدی
لیلاتر از آنی که به پیش تو بنالم
مجنون بیابان شدنم را تو ندیدی
هر بار سر کوچه سراغ از تو گرفتم
ویلان خیابان شدنم را تو ندیدی
گفتی که گرانست تماشای محبت
ناچاری و ارزان شدنم را تو ندیدی
بگذار به مقصد برسانم دل خود را
تا بی سروسامان شدنم را تو ندیدی
ای بخت بلندی که نداری خبر از ما
مهجوری و حیران شدنم را تو ندیدی
در ساحل سبزت غم گرداب نداری
قربانی طوفان شدنم را تو ندیدی
علی معصومی
اگرچه سرکشیدم جرعه خواهی نخواهی را
کنون همراهی ام کن آخر این نیمه راهی را
تو می آیی و سرفصل بهار تازه خواهی شد
زمستان می برد با خود زغال روسیاهی را
خودت گفتیکه فرداها خبرهای خوشی داری
و روزی می دهی تاوان درد بی گناهی را
تو می ائی که مرهم روی زخم تازه بگذاری
بشویی از دل افسردگان رنج و تباهی را
دوباره زیر قرص چهره ی نارت برقصانی
به فتوای نگاهت موج موج حوض ماهی را
علی معصومی
به یاد برگ تری همکلام باران شو
شکوه و لحظه زیبایی خیابان شو
میان کوچه بی انتهای خاطره ها
کنار پنحره ای بی بهانه مهمان شو
برای این که ببینی چه میکند با ما
مقیم فصل پر از ژاله زمستان شو
غریبه در نظرم جلوه میکنی خورشید
تو را به جان بهاران کمی نمایان شو
در انجماد بلورین ساقه های درخت
جلای شبنم گوهر نشان غلطان شو
بریز هرم تنت را به چینه های سکوت
سرود چلچله شاخه های عریان شو
برای اینهمه بی تابی و تب و هذیان
دوباره مرهم درد و نوید درمان شو
علی معصومی
ما سرخوشان جود جواد الایمه ایم
دلداده ی سجود جواد الایمه ایم
در وعده گاه صحن دلآرایی جهان
آماده ی ورود جواد الائمه ایم
با هر ترانه لب مان شکر ایزد است
گلنغمه و سرود جواد الایمه ایم
تا بارگاه ساحت خوبان سرمدی
آوازه ی درود جواد الایمه ایم
در زیر آسمان پر از پرتو امید
مسکین رهنمود جواد الایمه ایم
ای غم برو که با دل پر آرزوی مان
در برکت وجود جواد الایمه ایم
پرسیدم از کبوتری جلدی پرید و گفت
در شهری از حدود جواد الائمه ایم
علی معصومی
سر به روی صخره داری, موج دریایی مگر!
عطر نرگس می فشانی, باد صحرایی مگر؟
شعله از هرم نفس های تو بیرون می زند
آفتاب مشرقی یا فوجی یامایی مگر؟
ای جنون در رگ رگ اندیشه ات, حرفی بزن!
همدم ابن السلامی, یار لیلایی مگر؟
وعده ها دادی که می آئی ولی ای نازنین
من فدای تو شوم یک روز می آئی مگر؟
فرصتم کوتاه و تو امروز و فردا می کنی
بگذر از امروز اما بند فردایی مگر!؟
هر کسی آمد نشان از مذهب عشق تو داد
در کجای نکته ی حل معمایی مگر؟
خانه ات آباد این رسم وفاداری نشد!
ساکن خوب کدامین شهر رویایی مگر!
علی معصومی
من دیوانه را دیوانه تر کن مثل گیسویت
رها کن پشت سر در خوشه ای از خرمن مویت
چه میشد بامدادی همدل و همراه هم باشیم
تو جان از من بگیری من سری در شیب بازویت
شبی در آسمان من بریزی نقره از ماهت
برقصم لحظه ای در پیچ و تاب موج سوسویت
به پیش هر نسیمی که بیابان زیر پا دارد
بگیرم عطر و بوی گوشه های برج و بارویت
تو کفتر چاهی جلدی شوی بین دو دستانم
و من مثل بهاری مست پرواز پرستویت
بپیچی مثل نیلوفر به ساق سرد بی جانم
بریزم رشته رشته سایه ساری را به پهلویت
تو آهو بره از تالاب اشک و غم چه می دانی
چرا جامانده ای از ساحل سبز تکاپویت
علی معصومی