بدون تو هیچ اعتباری ندارم
به دنیای بیهوده کاری ندارم
چرا که نباشی همه هیچ هیچم
رگ و ریشه, ایل و تباری ندارم
من از کوچه بی تو بودن عزیزم
تمنای گشت و گذاری ندارم
کفایت کند سرخی چهره گل
نیازی به سیب و اناری ندارم
به روز ازل باختم هستی ام را
به سر اشتیاق قماری ندارم
خزان و زمستان تفاوت چه دارد
منی را که فصل بهاری ندارم ؟
طلای وجود تو را دارم ای جان
اگر ادعای عیاری ندارم
علی معصومی
تو می روی و مرا جز غمی نمی ماند
برای زندگی ام عالمی نمی ماند
جهان من شده ای و به جز تو جانانه
به کوچه های دلم آدمی نمی ماند
به نای خسته دلانی که آیه ی دردند
برای زمزمه زیر و بمی نمی ماند
تمام بود و نبودم به تا مو بند است
که جز وصال تو بیش و کمی نمی ماند
میان جاذبه هایی که رو به روی منست
به غیر زلف تو پیچ و خمی نمی ماند
تو می روی و سحر با تو می رود انگار
به لاله زار دلم شبنمی نمی ماند
دوای درد منی... می روی ولی افسوس
برای زخم دلم مرهمی نمی ماند
علی معصومی
هر بهار از سرم گذشتی و خبر تازه ای نیاوردی
خلسه های من پریشان را غیر خمیازه ای نیاوردی
بی قرار تو بودم اما کی سر قول و قرار خود بودی
به شب تار آرزو هایم ساز و آوازه ای نیاوردی
تک درخت تکیده ی باغم با صدای کلاغ خو کردم
سالیان فراق و دوری را حد و اندازه ای نیاوردی
های های مرا همه دیدند در حصاری به نام آزادی
من گمگشته را ولی هرگز سمت دروازه ای نیاوردی
مثل اوراق دفتر عمرم که به دستان باد میرقصند
به فراموشیم سپردی و طلق و شیرازه ای نیاوردی
علی معصومی
ریشه در خاکم ولی زخم تبر دارد دلم
سیب سرخی در کنار نیشتر دارد دلم
تا بهار از آسمان این حوالی سر کشد
صد زمستان قصه خون جگر دارد دلم
چون سپیدار بلندی لابلای شاخه ها
حال و روز ساقه خم تا کمر دارد دلم
سال های سال روئید از کنارم زندگی
خاطرات چیدن گل های تر دارد دلم
ای بهار از گوشه پرچین ما دامن نکش
سال دیگر با تو اما و اگر دارد دلم
همتی کن دست یاری ده که بار دیگری
بار این سرگشتگی را با تو بر دارد دلم
مانده در یادت که با پیغام شیرین خودت
گفته بودی طاقتت پس کو؟! مگر دارد دلم
علی معصومی
چندی ترانه می شوم و دم نمی زنم
حرف از وجود عالم و آدم نمی زنم
این خلسه را که حاصل ایام باور است
با خاطرات غیر تو بر هم نمی زنم
وقتی تمام پنجره ها سمت آرزوست
سنگی به سینه از سر ماتم نمی زنم
گاهی که رعشه می زنی ام با نبودت
حرف نگفته ای به خودم هم نمی زنم
خط گسل به مرز جنونم کشده است
دم از طلوع زلزله ی بم نمی زنم
وقتی خراب دیده سیلابی خود ام
خود را به آب چشمه زمزم نمی زنم
تا در رگ حیات دلم لانه کرده ای
جز نبض اشتیاق دمادم نمی زنم
علی معصومی
نازم غم تو را که دلم را امان نداد
غارت نمود و برد و رهی را نشان نداد
حال و هوای باغ تبآلوده ات عزیز!
جز حسرتی که مانده به دل جاودان, نداد
شهلای مست غرق شراب بهانه ات
کامی به غیر جرعه ای از شوکران نداد
قول و قرار اگرچه به فردا گذاشتی
کاری نکرد و روز خوشی ارمغان نداد
ما نقد عمر مانده, به سودا نهاده ایم
عشقت به غیر دغدغه از این دکان نداد
هر برکتی که می رسد از ابر نوبهار
باران به جام خسته دلان رایگان نداد
ما کشتگان مهر تو هستیم و غمزه ای
یک گوشه از نگاه تو شیرین بیان, نداد
علی معصومی
مرا امید دیدار است و الباقی به دست تو
دلی پر آرزویی مانده و چشمان مست تو
از این پس سر به بازوی ارادت دارم از عشقت
اگر چه فرصت عمری نمانده, ناز شست تو
برایت هر چه میخواهی مهیا میکنم ای عشق
تو را می خواهم و پیمان و عهد ناگسست تو
من از روز نخستین واله و دیوانه ات بودم
بلی گفتم, شدم دلبسته ی روز الست تو
نشانی از من مجنون بی سامان چه میجوئی
تو لیلای منی, جان و جهانم پای بست تو
علی معصومی
نفس نمانده که از دل برآورم آهی
به نای نغمه بریزم سرود گه گاهی
به پنجه های سکوتم سپردی و گفتی
تو از نهایت دنیا مگر چه میخواهی!
تو چلچراغ امیدی مگر نمی دانی!
در انحنای شب بی ستاره ام ماهی
از آنزمان که تو رفتی همیشه بی تابم
چه روزگار غریبی چه عمر کوتاهی
نشان شهر مرا جز تو کس نمی داند
چه می شود که بیایی به رسم همراهی
علی معصومی
همیشه بر سر عهدی نبسته میمانم
کتاب خاطره را نانوشته میخوانم
میان جنگل شرجی به خوبی باران
اسیر جاذبه های نسیم و گیلانم
مرا به مرز جنون می بری برای چه
سر چه داری از این روزگان ویلانم
چگونه پر بکشم سمت آسمانت را
منی که ساکن جغرافیایی ویرانم
تو از سلاله عشقی تو محرم رازی
من از حقیقت این ماجرا چه میدانم
تو خود بهاری و صدها شکوفه نازی
من انتهای خزانم …مقیم آبانم
تو نغمه های حجازی ترنم شعری
من از حماسه و دردم من از خراسانم…
علی معصومی
انگار پریشان شدنم را تو ندیدی
بی تابی باران شدنم را تو ندیدی
لیلاتر از آنی که به پیش تو بنالم
مجنون بیابان شدنم را تو ندیدی
هر بار سر کوچه سراغ از تو گرفتم
ویلان خیابان شدنم را تو ندیدی
گفتی که گرانست تماشای محبت
ناچاری و ارزان شدنم را تو ندیدی
بگذار به مقصد برسانم دل خود را
تا بی سروسامان شدنم را تو ندیدی
ای بخت بلندی که نداری خبر از ما
مهجوری و حیران شدنم را تو ندیدی
در ساحل سبزت غم گرداب نداری
قربانی طوفان شدنم را تو ندیدی
علی معصومی