در جستجوی چهره ماه توام عزیز
دلبسته دو چشم سیاه توام عزیز
از من نگیر برکت باران دیده را
من عاشق دوقطره نگاه توام عزیز
بگذار تا بیویمت ای عطر عاشقی
جامانده ای به نیمه راه توام عزیز
شب را به ابتدای سحر میزنم گره
در آرزوی صبح پگاه توام عزیز
نبض دلم بخاطر شوق تو می زند
چندی اگر به دام گناه توام عزیز
علی معصومی
ای عشق! تاوان گناهم را ندادی
سرمایه ی عمر تباهم را ندادی
دل را بدنبال خودت هرسو کشیدی
تضمین کار اشتباهم را ندادی
در گیر و دار قصه ی دلدادگی ها
صبر مرا بردی و آهم را ندادی
من پادشاه مرز و بوم درد بودم
تاج از سرم بردی کلاهم را ندادی
صد کوه امیّد مرا بر باد دادی
با خرمنی از گندمم کاهی ندادی
در آتشی با دود اسپندم نهادی
یک بوته از مهرگیاهم را ندادی
جامانده ای بین ندانم های خویشم
سر رشته ای از راه و چاهم را ندادی
علی معصومی
به یلدا میسپارم زلف پر چین و شکنجت را
به صحرا می فشانم برگ گل های ترنجت را
بیا تا سرمه از دود دل دلدادگان سازم
سر مژگان مست و دیده های نکته سنجت را
بگیرم رشته ای از طره پر پیچ و رقصانت
بریزم روی دامان شقایق درد و رنجت را
به آتش می گذارم دانه دانه تا بیافشاند
نسیم صبحگاهان با خودش عطر سپنجت را
شراب اخرین جامی تو دُرد خمره عشقی
نثار عاشقانت کن طلای ناب گنجت را
علی معصومی
برکه تصویر قشنگی است اگر ماه شوی
شاهد اینهمه زیبائی دلخواه شوی
همسفر بودن تو مقصد زیبائی هاست
جاده لبریز تماشاست که همراه شوی
آسمان شب ویرانه ندارد حرفی
تو اگر پنحره ی بزم شبانگاه شوی
چه نیازی است که ابراز شود درد دلی
جای اسرار نباشد که تو آگاه شوی
عمر اگر می گذرد جای پریشانی نیست
که تو خود برکت هر مهلت کوتاه شوی
سر سودای تو داریم و هوا خواه توایم
تا که درمان دل و هر غم جانکاه شوی
فرصتی نیست عزیزم به تماشا ننشبن
تا به کی شاهد این زمزمه و آه شوی
علی معصومی
من فقط یک دشت بی پائیز می خواهم که نیست
شاخه ای از غنچه ها لبریز می خواهم که نیست
گرچه مانند مترسک ها به بادم داده اند
سبزه ای در پهنه جالیز می خواهم که نیست
مثل هر آئینه مشتاق نگاهم ای دریغ
گوشه ای از چشم سحرآمیز می خواهم که نیست
ای فدای تیر مژگانی که مستم می کند
دشنه ای از ناوک خونریز می خواهم که نیست
آتشم زد هق هق صوت شبآویزان شب
نغمه ای از خنده های ریز می خواهم که نیست
در کویر آباد حسرت زندگانی تا به کی
آبشار و دره ای مهریز می خواهم که نیست
کفتری را سمت آزادی رها کردم ولی
بال پروازی برایش نیز می خواهم که نیست
علی معصومی
چگونه سر کنم غیر از خیال تو دقایق را
شبی دور از نگاهت مژده های صبح صادق را
بیا تا از سر شب تا سحر با ناز چشمانت
بخوانم لابه لای نغمه هایم شور هق هق را
من از مرز جنون آباد دشت ابر و بارانم
نمی دانی مگر حال و هوای این مناطق را؟
برای هر وجب از پهنه ی اقلیم بی تابی
کبوتر می شوم پرواز پیغام شقایق را
صبوری چاره و درمان درد بیقراران نیست
نمی فهمد کسی نبض و صدای قلب عاشق را
چرا این مردمان مست لایعقل نمی فهمند
صدای روزگاران خلایق هر چه لایق را
من از هر صفحه تاریخ جا افتاده فهمیدم
که عذرا بر نمی تابد نگاه درد وامق را
علی معصومی
به آسمان شبی تک ستاره ای کافی است
طلوع مشرق صبح دوباره ای کافی است
اگرچه بال پریدن نداری ای گنجشگ
برای زخم پرت راه چاره ای کافی است
گمان نمی کنم اینجا همیشه غم باشد
برای شادی دل ها اشاره ای کافی است
که گفته کاخ ستم جادوانه خواهد بود؟
برای خرمن آتش شراره ای کافی است
هوای جستن یوسف اگر به سر داری
به چاه جاده کنعان نظاره ای کافی است
جواز عشق کسی را نمی توان دزدید
برای شهر جنون قلب پاره ای کافی است
به آسمان اجابت همیشه راهی هست
برای مرغ سحر استخاره ای کافی است
علی معصومی
وقتی که داستان تو را گوش می کنم
خود را در این میانه فراموش می کنم
تو شوکران حادثه های طراوتی
مهر تو را به جان و دلم نوش می کنم
یادت غنیمت است مگیر از خیال من
گاهی تو را بهانه آغوش می کنم
من آتشم که اخگر سوزان خویش را
با لخظه های مهر تو خاموش می کنم
تر دامنی حریف صداقت نمی شود
این قصه را بخون سیاووش می کنم
بگذار بار غصه خود را به دوش من
وقتی ردای عشق تو بر دوش می کنم
علی معصومی
من یک ستاره ام وسط آسمان تو
دل میزنم به هر نفسِ همزمان تو
بین تمام جاذبه ها در مدار عشق
افتاده ام به طره ای از کهکشان تو
از بسکه چیدنی شده انگور قسمتم
دست قضا نموده مرا باغبان تو
ای بهتر از تمامی گل های آرزو
دل داده ام فقط به گل ارغوان تو
از رقص شاخه های تماشایی جهان
خوشتر که دیده با غزل خیزران تو
آوارگان هول و ولای تو گفته اند
جان میدهد کسیکه بگیرد نشان تو
از سر گرفته خلق جهانی غم تو را
اینک به سر رسیده اگر داستان تو
زیر نگاه چشم تو در جاده ها ببین
من ماندم و قیامتی از کاروان تو
علی معصومی
تو باشی، لحظه ها زیباترین اند
گل و باران به دامان زمین اند
تو باشی ساکنان شهرک عشق
همه همسایه هایی نازنین اند
◇◇◇
تو باشی، کوچه ها لبریز شوقند
پر از گل ها ی سحرآمیز شوقند
تو باشی، سینه هاب بیقراران
پر از آوای شورانگیز شوقند
◇◇◇
تو باشی، غصه و ماتم ندارم
و میدانی که چیزی کم ندارم
تو باشی. جز تب و تاب نگاهت
دگر کاری در این عالم ندارم
◇◇◇
تو باشی، کوچه عطر یاس دارد
گل و خشت جهان احساس دارد
تو باشی، باغ لبریز بهاران
انار و توتک و گیلاس دارد
علی معصومی