چگونه سر کنم غیر از خیال تو دقایق را

چگونه سر کنم غیر از خیال تو دقایق را
شبی دور از نگاهت مژده های صبح صادق را

بیا تا از سر شب تا سحر با ناز چشمانت
بخوانم لابه لای نغمه هایم شور هق هق را

من از مرز جنون آباد دشت ابر و بارانم
نمی دانی مگر حال و هوای این مناطق را؟

برای هر وجب از پهنه ی اقلیم بی تابی
کبوتر می شوم پرواز پیغام شقایق را

صبوری چاره و درمان درد بیقراران نیست
نمی فهمد کسی نبض و صدای قلب عاشق را

چرا این مردمان مست لایعقل نمی فهمند
صدای روزگاران خلایق هر چه لایق را

من از هر صفحه تاریخ جا افتاده فهمیدم
که عذرا بر نمی تابد نگاه درد وامق را


علی معصومی

به آسمان شبی تک ستاره ای کافی است

به آسمان شبی تک ستاره ای کافی است
طلوع مشرق صبح دوباره ای کافی است

اگرچه بال پریدن نداری ای گنجشگ
برای زخم پرت راه چاره ای کافی است

گمان نمی کنم اینجا همیشه غم باشد
برای شادی دل ها اشاره ای کافی است


که گفته کاخ ستم جادوانه خواهد بود؟
برای خرمن آتش شراره ای کافی است

هوای جستن یوسف اگر به سر داری
به چاه جاده کنعان نظاره ای کافی است

جواز عشق کسی را نمی توان دزدید
برای شهر جنون قلب پاره ای کافی است

به آسمان اجابت همیشه راهی هست
برای مرغ سحر استخاره ای کافی است


علی معصومی

وقتی که داستان تو را گوش می کنم

وقتی که داستان تو را گوش می کنم
خود را در این میانه فراموش می کنم

تو شوکران حادثه های طراوتی
مهر تو را به جان و دلم نوش می کنم


یادت غنیمت است مگیر از خیال من
گاهی تو را بهانه آغوش می کنم

من آتشم که اخگر سوزان خویش را
با لخظه های مهر تو خاموش می کنم

تر دامنی حریف صداقت نمی شود
این قصه را بخون سیاووش می کنم


بگذار بار غصه خود را به دوش من
وقتی ردای عشق تو بر دوش می کنم

علی معصومی

من یک ستاره ام وسط آسمان تو

من یک ستاره ام وسط آسمان تو
دل میزنم به هر نفسِ همزمان تو

بین تمام جاذبه ها در مدار عشق
افتاده ام به طره ای از کهکشان تو

از بسکه چیدنی شده انگور قسمتم
دست قضا نموده مرا باغبان تو

ای بهتر از تمامی گل های آرز‌و
دل داده ام فقط به گل ارغوان تو

از رقص شاخه های تماشایی جهان
خوشتر که دیده با غزل خیزران تو

آوارگان هول و ولای تو گفته اند
جان میدهد کسیکه بگیرد نشان تو

از سر گرفته خلق جهانی غم تو را
اینک به سر رسیده اگر داستان تو

زیر نگاه چشم تو در جاده ها ببین
من ماندم و قیامتی از کاروان تو


علی معصومی

تو باشی، لحظه ها زیباترین اند

تو باشی، لحظه ها زیباترین اند
گل و باران به دامان زمین اند
تو باشی ساکنان شهرک عشق
همه همسایه هایی نازنین اند
◇◇◇
تو باشی، کوچه ها لبریز شوقند
پر از گل ها ی سحرآمیز شوقند
تو باشی، سینه هاب بیقراران
پر از آوای شورانگیز شوقند
◇◇◇
تو باشی، غصه و ماتم ندارم
و میدانی که چیزی کم ندارم
تو باشی. جز تب و تاب نگاهت
دگر کاری در این عالم ندارم
◇◇◇
تو باشی، کوچه عطر یاس دارد
گل و خشت جهان احساس دارد
تو باشی، باغ لبریز بهاران
انار و توتک و گیلاس دارد
علی معصومی

یک نفر از تو به ما هم خبری خواهد داد

یک نفر از تو به ما هم خبری خواهد داد
عطری از پیرهنی یا اثری خواهد داد

از همین کوچه که رفتی به دلم افتاده
نوبهاری دگری برگ تری خواهد داد

آی ای جان دو عالم به فدایت روزی
اینهمه ناله و زاری ثمری خواهد داد

ما به انفاس مسیحای تو ایمان داریم
که دعای تو قضا و قدری خواهد داد

نرگس چشم غزلخوان تو ای آیه عشق
مژدگانی به دل در به دری خواهد دا
د

گاه گاهی به تماشا بنشینی خوب است
ذره ای را نگهی بال و پری خواهد داد

این شب تیره که آبستن پایان خود است
عاقبت پا به طلوع سحری خواهد داد

علی معصومی

یک حرف دگر مانده بگوئیم و دگر هیچ

یک حرف دگر مانده بگوئیم و دگر هیچ
دست از سر دیوانه بشوئیم و دگر هیچ

در گسترده قامت و زیبائیت ای باغ
دلداده به یک شاخه موییم و دگر هیچ

کی می رسی ای خاطره ی سبز بهاران
تا در تب و تاب تو بروئیم و دگر هیچ

خاریم و سر راه تو روییده که روزی
از نافه مشک تو ببوئیم و دگر هیچ

چون می گذرد فرصت بی حاصل ایام!
جامانده این راز مگوییم و دگر هیچ

در صحنه بی رونق عالم چه خبر بود؟
ما آمده ایم از تو بجوئیم و دگر هیچ


علی معصومی