بگذار خودم باشم و دل باشد و یادت

بگذار خودم باشم و دل باشد و یادت
یک حنجره یک زمزمه با چهره شادت

بگذار که در پیچ و خم کوچه بچرخد
یک خاطره یک رایحه یک ذره به بادت


بگذار نصیبم شود ای صبح سعادت
یک پنحره یک آینه از اصل و نهادت


بگذار ببینم که خدا با تو چه کرده!؟
یک ثانیه یک مرتبه از آنچه که دادت

بگذار دلم بسته به گیسوی تو باشد
یک سلسله یک چمبره همپای مرادت

بگذار به هر واژه اسیرت شوم ای جان
یک تبصره یک جوهره با خط مدادت

بگذر در این شبکده هر لحظه بماند
یک شبپره یک زنجره با ماه چکادت


علی معصومی

سر به سرم گذاشتی و جاگذاشتی

سر به سرم گذاشتی و جاگذاشتی
هر بار روی زخم دلم پاگذاشتی

از بسکه غمزه های نگاهت قیامتست
یک شهر را به آتش سودا گذاشتی

با آن که با خیال خودم خو گرفته ام
آیا به حال خویشتنم واگذاشتی؟

پنداشتم به داد دلم میرسی ولی
هر روز را به وعده فردا گذاشتی

گفتی اگر چنین شوی آنگونه میشوم
گفتی اگر ... دریغ به اما گذاشتی

دل دادم و خراب فریبایی ات شدم
ما را عجیب غرق تمنا گذاشتی

میخواستم برای خودم باشم و خودم
زیبای ناز فتنه گر آیا گذاشتی؟!

علی معصومی

نجابت هیچگاهی دست تر دامن نمی افتد

نجابت هیچگاهی دست تر دامن نمی افتد
فرشته خوی هرگز چنگ اهریمن نمی افتد

تفاوت ها میان هر مطلا با طلا باشد
که آتش در میان جان هر خرمن نمی افتد


تو گوهر باش و در عقد ثریا پرتو افشان شو
غباری روی رخسار گلت از من نمی افتد

حقیقت استوار و محکم و همواره پابرجاست
خلل در ذات او با حیله شومن نمی افتد


مربی ها اگر از دانش خود شعله افروزند
جدالی در رقابت های “من تو من” نمی افتد

علی معصومی

روزی که روی خاک زمین آشیانه من شد

روزی که روی خاک زمین آشیانه من شد
چیزی شبیه کوه وزین بار شانه من شد

سیاره ای که رشته ای از طره های عالم بود
بین مدار شک و یقین بام و خانه من شد

آنجا که ذره ذره هستی شکسته تر میشد
منظومه های خلد برین بیکرانه من شد

باران سیل حادثه ها بی بهانه می بارید
رعدی به اضطراب و طنین تازیانه من شد

بند دلم گسسته شد از جام بزم بد عهدی
بال و پرم شکسته این دام و دانه من شد

وقتی که رانده می شدم از مرز و بوم زیبایی
خطی نوشته روی نگین تک نشانه من شد

نام تو بود و رایحه ای از سلاله ی گل ها
نجوای عاشقانه ترین غم ترانه من شد

علی معصومی

روزی اگر نفس بکشم در هوای تو

روزی اگر نفس بکشم در هوای تو
در بامداد مشرق پر ماجرای تو

پر میزنم کبوترانه فراسوی آسمان
دل میزنم به ساحت حول و ولای تو

طی می شود مسیر قرون نرفته ام
در پیچ و تاب واهمه ها پا به پای تو

بیهوده دل به پرتو مهرت نبسته ام
ما را نیافریده خدا جز برای تو

حال و هوای خاطر دلدادگان شدی
بود و نبود و نام و نشانم فدای تو

در کیش دلبرانه خدا را چه دیده ای
قسمت کند اگر که شوم آشنای تو

ای عشق ناگزیر پر از زندگانی ام
سر می نهم به خاک پر از کیمیای تو


علی معصومی

یاضامن آهو

لطف تو شد شامل حالم رضا
داده هوای تو مجالم رضا

تا بزنم بوسه به درگاه عشق
مانده در این فکر و خیالم رضا

ذره صفت خاک درت می شوم
تا بدهی خود پر و بالم رضا

مشرق امید هویدا تویی
گرچه که من رو به زوالم رضا

نغمه ی نقاره صحن تو شد
زمزمه ی قال و مقالم رضا

رو به ضریح تو و گلدسته ات
محو تو و جاه و جلالم رضا

بسته به زنجیر دخیل تو ام
زائر لبریز سوالم رضا

علی معصومی

به غارت بردی آخر حاصل بی اعتبارم را

به غارت بردی آخر حاصل بی اعتبارم را
به ضرب تیر رسوائی درآوردی دمارم را

به شهد شادکامی شوکران درد افزودی
سیه کردی تمام لحظه های روزگارم را

به جای مهربانی با ستم کردی مکافاتم
فزون کردی دمادم غصه های بیشمارم را


تو ای دنیا نه تنها بی وفایی را بنا کردی
به یغما بردی آخر رونق ایل و تبارم را

تمام روزها را با غم و حسرت همآغوشم
که روزی مژدگانی آوری فصل بهارم را

نفهمیدم سرابی پیش چشم تشنکامانی
که بر باد فنا داری همه دار و ندارم را

تو که از باغ های رفته بر تاراج می گوئی
چرا دادی به طوفان جلگه سیب و انارم را!

علی معصومی

ما شعله های حادثه دربر کشیده ایم

ما شعله های حادثه دربر کشیده ایم
بر سینه های یخ زده خنجر کشیده ایم

تا پهنه های آبی دریای بی کران
دور از خیال واهمه لنگر کشیده ایم

چون صخره ایم و نعره ایام رفته را
در موجکوب ساحل باور کشیده ایم


ما را حواله با شب خونین دلان نکن
تا شوکران عشق تو را سر کشیده ایم

پرهایمان شکسته ولی در هوای دوست
در آسمان صلح و صفا پر کشیده ایم

نیلوفرانه در طلب جستجوی صبح
نقشی به آستانه ی دلبر کشیده ایم

در دفتر دلانه ی تقویم نو بهار
برگی به یاد سرو و صنوبر کشیده ایم


علی معصومی

اگرچه سرکشیدم جرعه خواهی نخواهی را

اگرچه سرکشیدم جرعه خواهی نخواهی را
کنون همراهی ام کن آخر این نیمه راهی را

تو می آیی و سرفصل بهار تازه خواهی شد
زمستان می برد با خود زغال روسیاهی را


خودت گفتیکه فرداها خبرهای خوشی داری
و روزی می دهی تاوان درد بی گناهی را

تو می ائی که مرهم روی زخم تازه بگذاری
بشویی از دل افسردگان رنج و تباهی را

دوباره زیر قرص چهره ی نازت برقصانی
به فتوای نگاهت موج موج حوض ماهی را


علی معصومی

زرد زردم مثل برگی در خزان روزگار

زرد زردم مثل برگی در خزان روزگار
سرد سردم چون تگرگ آباد بی مرز و حصار

گرچه میچرخم به دور خویشتن بی واهمه
هیچِ هیچم چون حبابی در هجوم آبشار

هر سحر پیغام شادی میدهد خورشید و من
گیج گیجم مثل اعدامی که پای چوب دار

بسکه با هر قاصدک همپای باران گشته ام
خیس خیسم مثل صحرائی که در فصل بهار

خانه اش آباد اگر یادی کند از ما بگو
دور دورم مثل نیشابور و شهر قندهار

فرصت کوتاه عمری را مجال چاره چیست؟
کوچ کوچم بر سر همدستی ایل و تبار

راهی اقلیم سرحدات دشت باورم
جور جورم با تماشائی ترین نقش و نگار

مانده ام در سایه سار سرو کوهی سال ها
سرخ سرخم مثل خونآبی که در قلب انار


علی معصومی