چشم تو چون شعله ای بر هیزم جان می زند

چشم تو چون شعله ای بر هیزم جان می زند
ابروانت تیر احساس را به چشمان می زند

ناز خریده ناز چشمان و تن عصیانگرت
خنده ات بر جان چنان شمشیر بُران می زند

باغ لب هایت پر از انگور سرخ بوسه گشت
بوسه ای مستانه را بر عقل حیران می زند


همچو یوسف گشته ام زندانی و چشمان تو
گو کلید بر قفل این ویرانه زندان می زند

این دل از شوق تماشایت در این فصل خزان
دشتی از گلواژهٔ عشق را به دامان می زند

شور و شیدایی و رسوایی و این دنیای حس
بانگ رسوایی بر این پیر را نمایان می زند

هر چه پیش آید خوش آید ما که سر مست گشته ایم
عشق خرامان آمد و بر سینه مستان می زند

ایوب محمدی

در شهر صدای آتش و آوار بیداد می کند

در شهر صدای آتش و آوار بیداد می کند
جور و ستم بر مردم داغدار بیداد می کند

دنیا به خواب و صهیونیسم در قتل عامل کودکان
در خواب خرگوشی ولی تیربار بیداد می کند


داغ و فراغ کودکان در سینۀ هر مادری
یکبار و چند بار و نه که صدبار بیداد می کند

لالایی هر موشکی در گوش شهر پیچیده و
غزه در آغوش غم و رگبار بیداد می کند

آه که کبوترهای شهر از آشیانه پر زدند
در کوچ پر درد و غریب اجبار بیداد می کند

شهر گشته دشت نینوا از هرمله پر گشته باز
تصویری از دشت بلا تکرار بیداد می کند

دنیا کشیده دور خویش دیوار خاموشی چرا؟
خاموشی دنیا و این دیوار بیداد می کند

جور رژیم صهیونیسم هفتاد و شش ساله شده
چشم پوشی و کوتاهی و انکار بیداد می کند

با هر سکوت مُهر میزنند بر قتل عام مردمان
سازمان حقوق بشر کُشتار بیداد می کند


ایوب محمدی

می رود این عمر مثال باد و من در حیرتم

می رود این عمر مثال باد و من در حیرتم
نه به من کس عاشق و من عاشقی در حسرتم

تا که چشم بر هم زدم پائیز نشسته پیکرم
با بهار کوتاه نشستم آشنای غربتم

همنشینی با سکوت و با جدایی کرده ام
گاه میان خلوتم در آرزوی صحبتم


شاعری جا مانده ام از آخرین کوچ غزل
در میان قافیه گم گشته ای در حسرتم

من خریدار هوای عاشقی هستم ولی
عاشقی گمگشته در بازار نرخ و قیمتم

ایوب محمدی

این شهر چه جای ماندن است در آن خدا نیست ؟

این شهر چه جای ماندن است در آن خدا نیست ؟
شهری که تزویر و ریا از دین جدا نیست

شهری که آسمانش خراش خورده ز تزویر
برج جای درویش گشته و جای دعا نیست

شهری پر از ارشاد گیسوی پریشان
گَشتی که در برنامه اش بحث رِبا نیست

شهری که بشقاب غذا سطل زباله است
هر سفره خالی گشته و رنگ غذا نیست

شهری که مَرکب می دهد با قرعه مرگ
از خَر پراید ی ساخته اما آزِرا نیست

شهری که حسرت را به آغوشش کشیده
جز مرگ بر این حسرت که دارویی دوا نیست

شهری که بر حرف و شعار وسعت گزیده
مردِ عمل پای بساط و روی پا نیست

شهری که لاله داده تا خاکش بماند
افسوس فروختند و خبر از لاله ها نیست

شهری پر از آمار پیشرفت های مالی
گویا خبر از فقر و فحشا و گدا نیست

شهری پر از مار های رنگا رنگ و سمی
دیگر خبر از معجزه های عصا نیست

ایوب محمدی

ماه پریشان و مدام حسرت خورد از روی تو

ماه پریشان و مدام حسرت خورد از روی تو
حتم زلیخا هم به حسرت رَد شود از کوی تو

غُنچه گل راز زیبایی ز لبهای تو جُست
گل که مدهوش و که شیدا می شود از بوی تو

موی تو بر شانه دشت و چه خُرم گشته دشت
باد به ناز آید که تا شانه زند بر موی تو

تو زُلالی همچو رودی آرزوی تشنه لب
تا که آبی را بنوشد از لبان جوی تو


آنقدر زیبائی ات نقش بسته بر اشعار من
شعر که تا راه گم کند آید نشیند کوی تو

ایوب محمدی

تو زیبایی و شعر از تو غزل شد

تو زیبایی و شعر از تو غزل شد
بدان طعم نگاه از تو عسل شد

چو نَقل مجلس است زیبایی تو
رخ چون ماه تو ضرب المثل شد

دل و دیده که تا روی تو دیده
مدام با عقل و منطق در جدل شد


ز تو آنقد دلم با آسمان گفت
سر ماه و ستاره ها کچل شد

تمام کهکشان راه شیری
به چشمان قشنگ تو بدل شد

نگاهم کاشف زیبایی ات بود
اگر چه در نگاهت بی محل شد

ایوب محمدی

غمم امشب شراب ناب می خواهد

غمم امشب شراب ناب می خواهد
غزل یک سجدۀ بی تاب می خواهد

کویری ام بدون تو در این باور
لبانم از لبانت آب می خواهد

به بیداری نمی یابم تو را هر شب
به دیدارت دو چشمم خواب می خواهد


کسی مانند تو از من گذشته
غم از هجران شراب ناب می خواهد

کُجا ماه رُخت را می توان دیدن
دل از رویت فقط یک قاب می خواهد

ایوب محمدی

چشم تو چشم غزالی است که دیدن دارد

چشم تو چشم غزالی است که دیدن دارد
بودنت با همه نازش خریدن دارد

سر هر شاخه نشسته لب لعلت آری
لب تو سرخی سیبی است که چیدن دارد


چشمۀ آب حیاتی و به جانم جانی
تو دهی و دل من میل تپیدن دارد

عمق چشمت مرا خوانده و بی پروا دل
چون عقابی است که خود قصد پریدن دارد

دم بنان و گرامافون و نامت شعری
که همه هستی من شوق شنیدن دارد

گر که همراهی تو خواب و خیالی باشد
با خیالت دل من عزم رسیدن دارد

همچو مجنون که دلداده و دور از لیلی
عاشق و رگ ببین تیغ بریدن دارد


بر ندارم سر از این خاطره و خاطر تو
نفس از خاطر تو میل کشیدن دارد

ایوب محمدی

بیا با ساغر چشمت,بنوشم من شراب عشق

بیا با ساغر چشمت,بنوشم من شراب عشق
بیا تا در ره عشقت,شوم جانا خراب عشق

چنان ماهی مردابم,که دل را می زند دریا
سپارم دل به موجهایت,بیفتم در رکاب عشق

کویری ام که می جویم,نشانی از شب ابری
تو باران شو ببار بر من,ببار بر این سراب عشق


تمامم کن مرا در خود,که تا در تو رها گردم
دخیل بستم به لبهایت,که تا گیرم جواب عشق

کشیدم از تو تصویری,بر این آبی احساسم
نوشتم از تو بر جانم,که تا گردم کتاب عشق

تو رنگ تازه ای دادی,به برگ برگ نگاه من
و راه دادی به دنیایم,شبی عالیجناب عشق


ایوب محمدی