ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در ایستگاهی ایستادهام،
که نه در تاریکی فرو رفته،
نه در هیاهوی عبورهای بیهدف،
جاییست میان زمین و آسمان،
جایی که زمان،
به زبانی دیگر سخن میگوید.
قطارها از اینجا عبور نمیکنند،
نه از سر فراموشی،
بلکه از آن رو
که این ایستگاه،
برای هر مسافری نیست.
اینجا،
ایستگاهی متفاوت است،
جایی که عبور،
نه به پای خسته،
بلکه به وسعت روح،
ممکن میشود.
ورودش جان میخواهد،
دل میخواهد،
و جرعهای عشق.
تنها آنان که دل در زلالی نور شستهاند،
و نگاهشان،
فراتر از حصارهای دیدهشده پرواز کرده است،
اینجا را خواهند یافت.
زمینش،
فرش قدمهای قاصدکانیست
که حقیقت را
بر دوش بادها سپردهاند.
و آسمانش،
ریسمانیست بافته از ایمان،
که هر که بداند،
با آن تا بینهایت
بال خواهد گشود.
اگر روزی،
دل از زخمهای زمان خسته شد،
و نگاهت،
در هجوم شبهای بیچراغ
راهی نیافت،
بدان که این ایستگاه،
در انتظارت ایستاده است.
اگر گامهایت را
سردی زمین به لرزه انداخت،
و ریسمان کهکشانی رؤیاهایت
در بادهای سرگردان گم شد،
بدان که هنوز،
آسمانی هست که تو را بخواند،
و زمینی،
که رد پایت را به یاد دارد.
هیچ قاصدکی
در این ایستگاه،
فراموش نمیشود،
و هیچ مسافری
اگر با قلبی روشن بیاید،
بیپناه نخواهد ماند.
بیا،
بیا که اینجا،
نه در تباهیست و نه در پایان،
که آغاز است،
آغازی برای آنان که هنوز
ایمان دارند
به طلوعی دیگر.
و تنها آنان که شهامت دیدن دارند،
میدانند:
ایستگاه، خودِ مقصد است!
زهره ارشد
به تو مینگرم...
به هر آنچه هست و نیست،
به عدمی که در آغوش هستی تنیده،
چونان مهی که در روشنای سحر پنهان میشود،
به بقایی که در دلِ فنا لانه دارد،
چونان رازی که در سکوتِ زمان نهفته است.
به عشق،
که همچون شرارهای در تاریکی جانم زبانه میکشد،
و به نفرت،
که سایهای لرزان است
بر دیوار بیکران خاطرات،
چون پژواکی از صدایی که دیگر نیست.
در تلاطمِ این دنیای وانفسا،
که حقیقت و سراب در آینهای روبهرو ایستادهاند،
غرق میشوم در آرامشی که توفانی است،
و توفانی که آرامش.
رها کردنت را میچشم،
چونان کشتیای که خود را به دست امواج سپرده است،
بیسکان، بیساحل،
اما تسلیمِ فرمانِ باد.
با تمام دردهایش،
که در رگهای شب فرو میروند،
و با تمام سکونِ وهمآلودش،
که مرا در خلأیی بیزمان و بیمکان معلق میسازد.
زهره ارشد
چه کسی میتواند عشق را عاشق کند؟
درد را روی زانوان درد بنشاند؟
و مرگ را به روی مرگ بیاورد
چه کسی میتواند زمان از دسترفته را
به عقبهاش برگرداند؟
اولین نگاه را، مثل نوری ابدی
در چشمان او انعکاس دهد؟
چه کسی میتواند آتش خاموش را
دوباره شعلهور کند؟
از خاکسترهای سرد، پرندهای بسازد
که افق را دوباره معنا بخشد
چه کسی میتواند واژهها را
بر لبهای سکوت بنشاند؟
آهنگ بیصدای باد را
به گوش سنگها برساند؟
شاید تنها کسی که از جنس نور است،
از بیکرانهترین لایههای عشق؛
آن که در ذات هستی میرقصد،
پاسخ این پرسشها را میداند
زهره ارشد
چگونه زهره را به زهره بسپارم
آنجا که گز گز دستان و پاهایم
اعتراضی ست به آنچه نمیخواهم
چگونه اعتماد کنم به زهره
وقتی زهره ی درونم بلاتکلیف ست
چگونه رها کنم و بروم
چگونه بی دغدغه رویاهایم را درنوردم
وقتی آغوش زهره مدتهاست خشکیده
چگونه
چگونه
درد را معنا کنم
آن هنگام که روح زهره آرمیده ست
در خفقان
در معبدی خاموش
زهره ارشد
گم شده ام
در مردابی تاریک و مخوف
در مردابی سرد و خشن
با صدای اغواگرانه ی تو
شب تابهای مرداب بارها به حالم گریسته اند
دلداریم می دهند
میدانند هنوز هم امید و ایمان درونم زنده اند
میدانند ملتمسانه راه آزادی را جسته ام
ضعفم را دیده اند
و اشتیاقم را به رهایی
کاش هایم گاهی اجتنابناپذیرند
مرا بازیچه نموده اند
میدانم...
زهره ارشد