الها،حَوِلْ این احوال،نیکو کن تو حال خلق

الها،حَوِلْ این احوال،نیکو کن تو حال خلق
بکن ارزق،تن خلقت تمام جامه های دَلق

همه پوشیده و سیر و بدون دردی اندر دل
سیاهیها به پایان و جهانت رنگ غالب یَلق


محسن ستوده نیا کرانی

به چنین سروده سعدی که بشرکجا توان رفت

به چنین سروده سعدی که بشرکجا توان رفت
به چنان مکان والا که به جز خدا نبیند

به شروط وشرطها گفت ،رسد آدمی به آن جا
نه که هربشر تواند ،رسد و‌ خدا ببیند

ز تن شریف گفت و ز روان نیک و طیرش
به خلاصه گفت، مخلص ز گل هدا بچیند

ز صعود گفت سعدی ز سقوط من بگویم
رسد آدمی به جایی که خودش *خدا * ببیند

رسد آدمی بجایی که وفا ببینند از او
و یکی چنان که در خود بجز از جفا نبیند

رسد آدمی به جایی که فدای خلق گردد
دگری به غارت خلق‌ و جز اغنیا نبیند

که بدیده گرگ وحشی بخورد ز نوع خورد را
رسد آدمی به جایی که چنین غذا ببیند

ثمر صعود، عشق است و سقوط، نفرت حاصل
که یکی، به جز خداوند و یکی خدا نبیند

محسن ستوده نیا کرانی

دلا پر درد و دردا گُفتنی نیست

دلا پر درد و دردا گُفتنی نیست
به چشمان خواب . اما خفتنی نیست

غبار غم به چهره کرده مأوا
چنان خوابیده عمراً رُفتنی نیست

حصاری سخت در اطراف عالم
بلند بالا و محکم سُفتنی نیست


خمیر. است در لگنها آتشم هست
خمیر تُرشِ اعلا پُختنی نیست

ندار و فرد دارا مانده در گِل
از آن گِلها که ذاتاً جُستنی نیست

فراوان بذر میکارند و روید
اخیراً بذر شادی رُستنی نیست

بپرسیدم من این را از بزرگی
بگفتا لذت، اصلا بُردنی نیست

بسی دلها به جنگ حرص رفتند
ضعیفش کرده اما مُردنی نیست

شب تار است و ره پرسنگ یارب
وکیلم گرتو غم هم خُوردنی نیست


محسن ستوده نیا کرانی