"ای دیده به سان آینه

"ای دیده به سان آینه
ای همیشه ی بی یار ورفیق
ای تنهایی مطلق،
ای همسفرت[تراب] با دفتر وشعر وغزلش
ای اخر ناهمواری راه و سرشار از توهم. عاشقی که معشوق ندارد
من ازاین اینه،دراین بودن ها،از اشباح وسیع تنهایی
من از شهوت دریچه های سکوت درسکوت
من از ترددهای غوکی در مرداب، صدای فریاد تنهایی
از خانه زیبای پرستوفهمیدم دراین بی وصلی مطلق هم اصالت هست ،وصالت هست
یک نفر،یک نور،یک روح،
ارتعاشی هست در ماورا اندیشه ها
که حواسش جمع جمع ماست
وچه تنهایم رفیق
دوباره
بیا ازحضورت مرا لبریز ساز
من در پشت قریه های دلتنگی ،غم گینانه، تنهایم،
ومیترسم که:
طبع لطیف شعرم خواب شود،کابوس ببیند
و روح سرکش جستجو گرمن برکورسوی خیابانهای تعلق،، خیره بر یک کوچه بن بست بماند
و چشمانم درحریم روشنای باغ،، شبنم،گل،مهربانی وعشق محو شوند!
میترسم از خاموشی راه، من از خلوت این جاده بی انتهامیترسم وچه تنهایم من

مهرداد ترابی ابیوردی

پدری داشتم " مرد"

پدری داشتم " مرد"
دیده از سیم وزر دنیا سیر...
همچو آن سرو بلند درگوشه باغ
قامتش پیر،ولی قلب او برنا بود
زیر سنگینی برف اندوه،
قبل بوران وخزان سبز ترین،تحفه فروردین بود
آسمان بابا، آبی بود
طرح هایش همه درکنار آب،
اما بر آب نبود
آن زمانهاکه پدر پیر نبود
خنده هایی به لب داشت به زیبایی عشق
وچه آسان به من آموخت عشق
صحبتش این بود:
"پسرم" سیر بخند
تابخندد گیتی بررخ تو
ای دریغا، که گذشت
خنده اش پرزد و رفت
رخت بر بست و یک گوشه دنجی آرام ومن اکنون بیطاب،پدر ، غمگینم
پدرم همچو اساطیردر، روزگاران من است
مرد خوشتیپ، خوشنام ،و خوش آوازه ی من
کوه دردی که بسان "بهمن" فروریخت زمان را در خلوت خویش
و سکوتش، آرام!
پدر""من پیر شد از غصه من
به کسی هیچ نگفت از دل ریش
لب،پاشویه نشستم غمگین،بغض من سیل شدو غافل از شانه مردانه او
پدرم پشت زمان‌ها پژمرد
پدر، ایکاش به خوابم آیی
وبگویی ،سخن از هرچه تورا آزرده ست
یا بگویی کمی از بغض سکوتت که گلوگیر شده
کاش ،،ای کاش
رویا شده لبخند امیدی بزنی،لااقل در خوابم
کارم از گریه گذشته ست پدر
من تورا امشب باید فریاد زنم تا گوش فلک کربشود مهردادترابی ابیوردی
تقدیم ،به پدرم برای روزهایی که به خاطر من زندگی نکرد
برای آرامش روح پدران آسمانی ،یک دقیقه سکوت

مهرداد ترابی ابیوردی

فصل دلتنگی باران نیاآمد...

فصل دلتنگی
باران نیاآمد...
برف نیامد...
یادم رفته از اخرین بارانی که سرکش ومغرور برگ های پاییزی را.....شلاق میزد
امروز آسمان..یک ریز وپیوسته غم باد گرفته بود،،ازهمان روزهایی که دوباره نبارید روزهایی که با خودش معلوم نبود....

چند چند است...
.دلش میخواست ببارد..گاهی دانه هایش بوی غصه میداد وگاهی سوز خاطره ها یش شکل هوای شرجی ونفس گیر تابستان میشد.
یقین در این بین عشقش به زمین کم مهر شده بود وآرام نجوا میکرد
ومیدانست جای زمین و آسمان هرگز عوض ..نمی شود و شاید اشتباهی دلتنگ شده بود...
عشقی محال...
درست مانندعشق تو...
باران نیآمد....
برف نیآمد...
تو نیامدی...
وشاید قرنها برای عشق هم... شعری ..نوشته نشود که چون وقتی عاشق شوی ....
سوزی دردی استخوانی
شبیه آسمانی ..دلتنگ وابری وبورانی ...
برای تویی که هیچ وقت ازبوم سپید نقاشی قلبم....پاک نمیشود..............که نمیشود


مهرداد ترابی ابیوردی