در سپیدای معنا
شکسته لاله ای اذان کرد
آفتابگردان از خلسه ی خوابگاه
در سماور آفتاب
خسته از راه رویا
از درد ناشتایی رو به دانایی چشم گشود
آبی زیبایی ست تجلی تو
ناشا
لحظه
اهل ماندن نیست و مدام میرود
نگاه کن
دیرینه ی زیبایی ست
گذشتن از
تنگه ی زورداران قبیله ی غارت
من از حضیض خاک
در آغوش افلاک افتادم
و از پستان پر برکت طبیعت نوشیدم
در آغوش مادرانه ات
و حوض را
لایروبی کرده و به خاندان سپیده دم
سر سپردم
نرفتم ، ماندم
که وفا در چشم پیرمردی خسته
برافراشته سروی ست
که از لابلای پلکهای خسته اش
پیچاپیچ
برگ ریزان اشک ست
دل به هیچ سنجاقکی نسپردم تا
تا بال پروانه ای در انارستان خلوتم
باران نخورد
به مرغ تنبور قسم
در کاسه ی صبر نسترن غوغا میکند
و در توسن کلام
شقایق
با چهره ای زیبا
لبریز ابدست
میشنوم
تپش آمدنی را از بیقراری های یاس
مینویسم بر کتیبه تاریخی را
که پروانه ای
با بال رنگین کمانش
به طواف
تماشا
خواهد امد
آن فرسنگ ها دور افتاده از فطرتی که
کفش هایش را
فرشتگان
روی پله های من هر روز
سوگند خوردند
و با هم
تمام سیاه مشق هایمان را
دوره خواهیم کرد
و در قنوت
شاخه های ما
میوه
خواهد رویید
فرهاد بیداری
شعبان به زمستان رسیده است
ابیات غزل به سامان رسیده است
سرهای قدسیان همه رو به روضه اند
گویا که تشنه ای به افطار رسیده است
به آسمان نگاه کن ای روزه دار غریب
امن یجیب به یکشف السوء رسیده است
صید در بند تبُ آتش حیرانی خویش
چه خوش که کویر به باران رسیده است
فغان مکن از دوری عالیجناب عشق
فطرس شکسته بال به قنداق رسیده است
از درد به خود بپیچ ای قلمِ دور از مُرکبش
که این شرح از قفا به خون رسیده است
هیهات دشتی پر از لاله بود و به زور تیغ
از تشنگی کبود متنی به مادر رسیده است
فرهاد بیداری
زبان دیوار
که عروض ندارد
و کلاه گیس
ریشه ی محکم
سنگ پشتی
گوژپشتُ دمدمی مزاجُ سبکسر
همچنان که دشنام میداد
پروانه ای بلعید
از پشت پنجره ی کنیسه
قبله
مه آلود مقصدی
و لابلای فلسفه بافی های اوباشانه
آدم فروش خداست
از دکه ای
عبوس بنیادُ مهمل پوچ
خنده ای چون حباب صابون خزید
صخره جا خالی داد
صخره ای که
رخنه کرده در شعرش عنصری غریبه
که از تنگناهای قافیه ها و ازدحام و غوغای واژگان
به مشقت از زلال تو سخن میگوید
برخی شبها نازا
و برخی شبها در بساطش نطفه ها آشتی میکنند
عجب از این تلخ شعف آور
چنبره زده بر تنی
که چون اشک
تجلی میکند از تازیانه های پلک بر چشم
هیچ کس از مرگِ
لهجه نگفت
آن پهنِ ژرفِ دوستت دارم را
چون سنگ پاره ای
به پای خود بسته ام تو را
میدانی
لباس محبت
در تن کودک زود پاره پوره میگردد
شعر هم
از وصله پینه ها بیزار
عروسک و صخره نیز دو عمودند
بی زاویه و منفصل از هم
ناشا
تو خود را نثار جهان کردی
و چه تمایل اسفباری ست غیر تو را خواستن
من جهانی از ابعادم
که مارماهی تک بعد قصه ام
سوار بر ارابه ی اندوهش میتازد
و این نادرترین مورد خوشبختی ست
که بودن فرازی از نبودن ست
ناشا
هیچ
نجیب زاده ای
رقصان در بنگاه بخت آزمایی
دنبال ضمیر ما نمی گردد
فرهاد بیداری
گیسو گندمِ
گونه گداخته ام
ای رنگ یاغیِ هم قافیه با بندری مه آلود
حوصله کن
خطوط بریده ام را
که سنجابی ام
در دل درختی که چشمک میزند از پنجره
به حیاط پر از آب و رنگت
و خاک را
از دریچه ی تو بلوط می بینم
ما نردبانی دو پهلوییم
رو به آسمان لاجوردی زندگی
متصل قلبیم
که رگهایم
در هر تپش
گیلاسهای درشتی از خواستنت را
فرسنگها
سر می کشد از سینه
شانه بزن پهلویم
که در کناره ی دریایت آرام ساحلیست
با امواجی
که چفت الوار من است
حوصله کن
و چشمهایت را
روی گلیم خاکی من پهن کن دراز به دراز
من
از لابلای کوه های سردی گذشته ام
تا در حاشیه ی این رود
تو را
تماشا کنم
لک لک مسلکی بودم رنگ مرده
که تعلقت
دست معلق مرا فشرد
فرهاد بیداری
ظهر مباحثه
عصر مجادله و شب
و شب ، سرآغاز دلتنگی
در باورم ، زدودن زاویه هاست ناشا
و تو تا سحر شمرده شمرده قدم میزنی در من
دلخوشم
دلخوشم به بی قراری و لولیدن
و عذرخواهی شبانه ی این
زبان
شانه بالا انداخته
تو
یک تهاجم دنج ییلاقی
و من قشلاقی مست و پایین
انداخته نگاه
با انبوهی از کشتی های غرق شده ی فلسفی
میدانی
جهان علم حساب است و حساب
با اراده ی تو در تضاد
ناشا
به تو مومنم
و این یعنی ، نگران نیستم
ای پیچیده پیچکت به پیچش روزگار من
و شتابت نفس گیر
ای تکانه ی روح
فرو رفته دوزخیم در خویش
فانوس دریایی کجاست ؟
ای فصیح ترین ترجمه ی گندمزار
که قصدت خیر و حکمت عدل و عشقت انصاف
و ای جریان بی وقفه ی دائم
یادت ، آمیختن با اکتشاف ست
و ذکرت لفافه ی شاعر
تو
یونانی ترین پنجره ی جهان بسته ی این
شرقی آلوده به ابیات لاله ای
شقایقی بودم رنجور
که سحر
بذرم را از رودهای تلخ جهان
صید کردی ناشا
و شدم
چکاوکی سرحال و خانگی
کند بال میزند این چکاوک آغشته لیک
ز شهد محبت میزند فریاد
گویی
کج رفتار ترین پرده دار رمز نگار تو
مرموز
چکاوکی ست
که نوک میزند گاهی
گاه گاهی به شعر از ....
فرهاد بیداری
دایره ای
منفردست سوز دل
لغزیدن در لاک و گفتگویی درونی
گپی بزن با خودت
و از طبیب
تقاضای ملاقاتی فوری کن
که در جهان هر کس
پشت الک باورهایش غوغایی ست
من از آن ور فهم
از دوران نقاهت پونه ای در آغوش لاله ای میگویم
از جنبه های اتفاق
از فنون تصور
از دامنه ای پر شده از سه گانه های پریدن
مکث کردن و قید گذاشتن و
بروز مهارت و از پیله ای
که به درگاهی مطلوب راه مستقیم دارد
آن تمایل به لبخند
که در پشت اشکی رو به ریشه های
آویشن هایِ کوهی آرام
ولی هشیار
آن پلکان روال زندگی میگویم
آنجا که روی صفحه ای کاغذ ، با لهجه
گزارش روزهای خودت را
حک میکنی بر شب های خودت
آنچه احساس را
سرکوب میکند عدم صداقت ست
میدانی
آبی
نقش کاملی ست بر آسمان
اما برای شعر گفتن
باران لازم ست
یادم آمد هر وقت باران می بارید
مادرم می گفت
خیس شدی ای بی ریای من
و قلم تاول زده ام
چون شمع
آب
می شد
اشک می نوشت
از کالبد بوته ای به بوته ای دیگر می گفت
از شاخ و برگ اقلیت
برای اکثریت
و گاهی از پرواز در پیله برای پرنده های در قفس
میبینی
همه چیز ، ناهمگون ست
مثل من برای تو
مثل تو ، برای من
ما
حاصل بی ملاحضگی های همدیگریم
فرهاد بیداری
بی پروا
مشتاقی ، زائر برکه
که خرامان خرامان از هفتمین پیله
با وزنی
نرم و ردیف ردیف تار و پود
از پنجره های توری
دل در گرو ساربان و دست با گریبان عرشه گلاویز
آنگاه
که هوا
در نهایت تاریکی
راه را بلند کشیده بود و مسیر را
سنگلاخ نقاشی
در شوق با هماهنگی
هر چند در غربت
قایقش را به آب انداخت
رنگ ها به سمت کرانه عقب کشیدند
موج ها در دل آب
حل شدند
چون اقتباسی از طبع مراقبه
در سنجش نور
نظاره گر وحدت آسمان و زمین شد
آتشی شعله ور در آب جاری
این تجرد کامل ست
که هم راه باشی و هم رهرو
بی حرکتی که در چرخه ی تعمق ست
حسی شرجی معطر از شمال
و درگاهی رو جنوب
آنکه
حجره های یک لاله را در غرب میبیند
و همچنان سروده های بوته ای در شرق را
میشنود
و با نظرش غبار می روبد
و هر سحر
از مرز تبت تا زمین هوا خالص میکند
گویا گفت
ای انرژی بی پروا
این علت ست
که اثر را به موازنه در می آورد
ای هوس مجسم
زندگی تند خشونت باری ست
در سه پیله
چشمی خاک آلود و
خاکی گل آلود و گل آلود اشکی
و تو
اصول دو طریق
در یک
میخواهی
پس ای صبح برهنه
پیله ات را بگشا تا آتشت را
شعله کنم
و تو را در قلبم ، غنچه
فرهاد بیداری
شکوفه ی آگاهی
روییده در دالانی رو به نجوا
آنجا که اشک
در بندر چشمان تو کناره گرفته سحرگاه
و آرام میلغزد
چون خط نستعلیق عبودیت
و تو دستخوش گردابی و هجوم باد
ناگهان
گام های زلال تهی گشتنت از تیرگی را
در صدف سوز و گدازت
حس خواهی کرد
آنگاه همه چیز را خواهی دید
که در کُرنش به تو
از هم سبقت میگیرند
ای مغاک پهناور و ای نردبان طلوع
اجازه نده
کودکانِ جاده یِ هوس
به نام عشق
پله هایت را گِل مال کنند
همیشه در ارتفاع ، صداهای مرموز هست
که تو را حنجره داد
ولی خودش در سکوت تو پیچید
دچار آوا باش
که خِرد نزد کودکان
پرنده ایست در ظرفی بدون هوا ، زندانی
ای مغاک
تو معبد احساسی
به نسیم محتاج و از تحسین فراری
غبار جمع مکن
تو عمیقی ، سَمت نداری
که دچار
جزر و مد باشی
ای مغاک
طبیعت طویل تمدنی ست به سمت اندوه
و تو لرزانی
رو به استوار حرکت کن
که راست گفت ، ابدیت
تغییر نمی شناسد
تو همیشه برای او ، یکسانی
اگر خود را
متعلق به او بدانی
فرهاد بیداری
رد میشدم
گفت پیرهن شعر بپوش
ای ذخیره ی اوستایی
که
منم آن
غریب ترین
پونه ی کوهپایه
چشمه
که گوشش پر شده از موج زنگوله ی بره ها
و دیده کوچ پرستوها را
و شاهد برف بازی کبک ها بوده
دلم
چون غروب بیستون
در نوبر قنوتی خاص به بی کرانگی رسید
در حاشیه ی مژِگان
اشک رویید
در آن دامنه ی ملکوت
که طبیعت می پیچد در تار و پود
همبازی ریشه ها
چون سنجاقکی در حریر تماشا
مشتاق و رهیده از زنجیر
دلم گواهی داد
و یاد او را در دستگاه شور
نواختم بر جان
و از آن شبِ ناکجا
که شکسته هایم را لالایی کرده بودم
یادش را بر تخت شبنم
نشاندم و یک دل سیر گریستم
باور کن
هیچ در هوهوی باد نیست
نیمه جان برگیم و پر از زمزمه قلبی
کلام کوتاه
بیقرارم بیقرارم بیقرار
چون ورق پاره ای در آرزوی کتیبه
که فوج فوج شعر پژمرده را
بر زمین می پاشد
و زمین مرده روانیست کدر
همچنان کور
ناسپاس
بی تفاوت
حزن آور ، سرد و بی فانوس
پونه فریاد کشید
یاد کن
قنداقه ات را مرغ افلاکی من
در سکوت خوابیدم
به دلی سنجاق شدم که عطر اذان داشت
پابرهنه ، آبیِ سبزی
که از
پشت پلک بسته می بیند ، میخواند
فرهاد بیداری
پلکم
می پرید و بقچه بقچه ستاره
پولک دوزی کردم امروز
دوخته بودم
نگاه در به درم را
به دیوار آسمان ، چه غوغایی بود
و چه پنجره های غریبی
او
قنوتی
رو به غروب
نگاه کردم نای چشمم قلم شده بود
پاورچین پاورچین
اشک می ریخت در آغوش آن انبوه آغشته به مهر
مادر
بعد از تو طفلی مجروح شده ام
چاک چاک
در پستویی قرمز
که تو را میکاود لابلای عرفات زندگی
این چه لکنتی ست
انتشار باران ؟
یا
پریشانی ابر ؟
مه چرا ؟ فراق می دمد؟
و این عقربک گذر به دور خود میگردد ؟
مادر
بی تو دستانم
به درگاه
خدا
زمستان
و زانوهایم
سجده کرده ای پاییزی
تو پیراهن ملکوت من بودی
تو
ناودان خانه ی گیلانی آرزوهایم بودی
مستجاب ، مستجاب ، مستجاب
مادر
افقم کبود شده است
شیروانی ام سوراخ
سفر بی خطر
ای مسافر برکه ی نیلوفرهای آبی
گفتی
جهانت را
ختم به خیر کردی ، شکر
من ماندم و دلجویی یاسهای شبانه ات
دلم را
به سر زلف خواب
گره
زده ام
چشمم را به اشک مسلح
که چشم تر
استغاثه است و صاحب خانه غیاث المستغیثین
اَلا یا آواز قشنگ
بگو که بیاید
که در خواب به استقبال ایستاده ام
بضاعت مرا بپذیر
ای
آواز قشنگ
فرهاد بیداری