ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اَلا ای دل، چرا از خود تو مینالی
از کدامین مردمی، همچون تو بیداری؟
من و سرو خیابان ها؛
به هنگام شبانگاهان
بدیدم من چونان جغدی، که زآن کَس ها مینالد
ز ژرفنای دلش چندان مینالد:
اَلا ای دل اَلا ای دل
تو بشنو تو مرا از دل،
دلم چندان بیزار است
مرا زآن گل گریزان است
چرا ای دل؟ چرا ای دل؟
دلم را محبس عشق است؛ اَلا ای دل.
دلم از عشقش بس ویران است
مرا در گوشه ای کنجم
بسی های و هوی دارم
دمی های به خود گویم، دمان دیگری هویم
دمادم دیدگان من،
شده است بر دَرِ رحمت؛ چنان آویخته آویخته
خداوندا به تو گویم که روزهایت بسیار است...
ولکن رحمت تو بس بسیار است:
چرا دیگر مرا راندی؟
چرا دیگر مرا دم از فراغ آشکارایی؟
بلی جغد داشتش مینالید
دمادم های و هوی میکرد
خودش بود و قیچی اش، دمادم او می رانید
دمادم می رانید و چندان تهدید ها میکرد...
گفتمش او را: اَلا ای جغد بیچاره چرا زاری؟
مگر تو گهگاهان بر زندانی؟
مگر تو بر ره و دینی، که چندان خود گنهکاری؟
مزن تو بر سرت آنقدر،
دل من به درد آمد.
تو را چیستت مگر آیا؛ تو را دیگر ،در دلت چنته؟
گفتا: نه ای انسان مرا بین
نی ره و دینم
ولکن بر دل و جانم چنانی من به خود زارم
که هر کس را نداند،ولی، شاید :
من آنم که ز عشق خود بیزارم...
بلی ای جغد بلی ای جغد
مرا نیز چونانت
ز عشق او گریانم دم من آن جوانی را،
که بردم بر درش آن عشق زیبایی
بله ای جغد بله ای جغد
زندگی را سیلی از چیز ها تو را گوید؛
ولیکن باید زیستن
که شاید از دم صبرم
ز عشقش شایدی را،
او، دمی آید...
سیدمحمد جعفری