ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
... با مزرعه ای از زخم،
تن های فامیل با اخم
نه تنهایی مرا، تنها
می گذارند بی دسته و
ذلیل
و این کارد های محیل،
نه استخوانم را برای
سگ های، دهِ بالا رها ؛
محمد ترکمان
چندان که عرصه
به من تنگ شده
بیدرنگ
وَ درد هایم رنگ
به رنگ؛
که دنیا را تمام
جنگ می بینم و
آدم ها را :همه:
سنگ...
محمد ترکمان
می شد در سایهّ آن
چشم های ویرانگر
اگر
خستگی کهنه ام را
در کنم
هم بر آن لب های
فتنه گر سپس
سالهای تشنگی را
دست به سر؛
دیگر آن گاه هم
به آرزویّ پیرم
می رسیدم
بی بدن بی درد و
غم، بی انتظار،
هم در آغوشت
به سوی آسمان
پر می کشیدم...
محمد ترکمان
: هرگز برهنگی، آزادی نیست؛
بردگی بلکه برای نفس است وُ
با هرزگی، پیرَوَی از فقر حاکم بر فرهنگ بیگانه؛؛؛
محمد ترکمان
خوابِ بخت ما را
گفتِ مفتِ تو نیز
پریشان نمی کند
نه
کیسهِ بیمار ما را
وزیری
سیر و پُر، درمان؛
محمد ترکمان
... این میز را
زحمتی نیست
اگر،
از زیر پای من
می کشی
دستی سپس
بر چشم هایم؟
چرا...؟
این درخت را
آخر می خواهم
بارور کنم و
خود را از خوابی
هزارساله بیدار...
محمد ترکمان
... عروس باران؛
آرزوی
در خاک آرمیده؛
چرا
مرا از هوای بهار
سهمی نیست؟
و کس
هیچ، نفسش را
با من
قسمت نمی کند
محمد ترکمان
: نیم قرن گفتند انشاالله درست
میشود و با کاستی ها سختی ها
نیز، سست؛
آرزو به دل خانه ام اما خراب شدُ
دل سنگ خارا آخر به حالم کباب؛
محمد ترکمان
... با گونه های خیس عمری
حیف آن همه گیس که برای
او بریدم؛
اویی که جوانی ام را گرفت و
پیری ام را دور انداخت...
محمد ترکمان
تا من، تو را
دارم
داری تو، مرا
نه نگـــــاه
به آفتاب
می دهم نه
دل، به ماه
محمد ترکمان