ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مانده باقی کوهی از غم بعد یک دم انفجار
مردمانی رفته از دست و دمادم انتظار
در پسِ این حادثه انبوهِ بی فکریِ ماست
ما که داریم از ازل در خودستایی اشتهار
سر به سر اندوه و دردم در فراقت هموطن
مردمِ بی فایده آهسته و نم نم ببار
از میانِ آن همه شعر و ادب، تاریخ و شور
مانده در ذهنم فقط تک قصّه ی حلّاج و دار
لشکری بی پرده مانده بی سلاح و بی سپر
پشتِ میدان لشکری از اسب های بی سوار
درد این مردم نه نان است نه آب است نه مال
درد این مردم شده افرادِ تشنه روی کار
با من از اصلاح این غمباره میهن... هیس هیس!
خسته ام از این همه افکار در بند شعار
مسعود اویسی
متّکی بر زانوانِ خویشم از دنیا جدا
تک درختِ خستهای از جمعِ جنگلها جدا
سایهسارِ کوچکی را خب نگهبانم هنوز
سایهساری از غم و اندوهِ صد فردا جدا
چشمِ یاری چون ندارم از کسی، آزادهام
چشمهای افتاده از دریاچه و دریا جدا
آسمان بارانی و دشتِ وجودم سبزِ سبز
شادمانی را جدا میبینم و غم را جدا
سرگذشتم را مروری کردهام با بغض و آه...
راهِ من از آشنایان از همین حالا جدا
مسعود اویسی
در جهانی که فقط خاطرهسازِ تو شده
ذهنِ من لب به لب از حسِّ نیازِ تو شده
خسته از رفتن و هرگز نرسیدن به توام
که چرا زندگیام بسته به نازِ تو شده
گفتم از موی تو تا ساحلِ دریا برسم
غافل از آن که دلم محوِ هرازِ تو شده
در نبودِ تو همه دلخوشیام این شده که
قبلهی مشترکی سمتِ نمازِ تو شده
دیدنِ روزِ وصالِ تو شده گرچه محال
در خیالم دلِ من محرمِ رازِ تو شده
مسعود اویسی